12 - 04 - 2020
«میهن» میهن خود، کرده آباد
نیما جلودار*- همه چیز از سال ۵۴ آغاز شده بود، او جوان بود و جویای نام و نشان! همانند جوانان دیگر آرزویی داشت! بس دور و دراز! بلندپروازی او تمامی نداشت! چشمانداز زندگیاش پر بود از همه آرزوهایی که یک جوان جویای نام در ذهن دارد.
آرزوی داشتن یک سرپناه برای خود، آرزوی داشتن فرزندی در کنار پدر، آرزوی اشتغال به کار سادهای که بتواند نانی را به خانه آورد، سفرهای را پهن کند، بچهها دور آن بنشینند، لقمه نانی را که او به خانه آورده است دست به دست کنند، بخندند، با هم گپ یا که گفتوگویی!
فردا صبحی با خیال راحت و آسوده به مدرسه بروند با دوستان خود، و همه آرامش این همه خانواده مدیون پدری است که از صبحگاهان تا شبانگاهان از این کوچه به آن کوچه، از این خیابان به آن خیابان دیگر میرفت، زیر تکدرختی بزرگ و در سایبان آن پناه میگرفت تا چتر آن پناهگاهی باشد که از تابش خورشید و در هوای گرم تابستان در امان باشد، شاید که دو ریال پول بیشتر به خانه آورد. تابستان بود و هوا گرم و سوزان، عرق بر پیشانیاش رژه میرفت، دستمالی را از جیب درمیآورد و هر از گاه با آن به سروصورت خود میمالید تا شاید از عطش آن کمی و فقط کمی کم شود.
نگاهش به هر رهگذری بود، به مرد و زن، پیر و جوان و به همسن و سالان خود که به مدرسه میرفتند تا که سواددار شوند، شاید دو کلمه حرف حسابی یاد بگیرند! هر رهگذری که از کنارش رد میشد میشنید که جوان رعنایی از ته دل فریاد میزند: بستنی! بستنی! بستنی یخی دارم! اسکیمو!
خوشخلق بود و خوشلباس، ازبس که کار و تلاش میکرد دستانش پینه میبست! ابا داشت از دیدن آنکه فرزندان دستان پینهبسته پدر را ببینند. همان دستهای زخمی و رنجور بود که فردا صبح زود به سر کار میرفت، دریغ از شکوه و شکایتی از این و آن.
کارش را از زیرزمین خانهای در جنوبیترین نقطه تهران آغاز کرد. کارگری همراهش بود که اسمش حجاز بود، او به کارگری در زندگی عادت کرده بود با هم و دوبهدو! لباس کارگری میپوشید، آستینها را بالا میزد، دست بهکار میشد تا شیر خریداری شده را به کیمیایی تبدیل کند که کیمیا کردن را بسیار دوست میداشت، محصولی که مورد دلخواه او باشد، بستنی! بستنی قیفی، لیوانی...
چند سالی گذشت، کماکان پرکار بود و پرتلاش. آوازه هنرش و کیمیایی که میساخت از این خیابان به آن شهر رسید، هر جا که حضور مییافت قبل از نامش، این بستنی بود که زبان دراز میکرد. به دور و برش میپلکیدند تا نفسی تازهتر کنند از خوردن متاع آن که خنک بود و دلچسب و گوارا که سحرگاهان چه تلاشها که برای شکل دادن آن که نمیکرد. آرامآرام آوازهاش از این شهر به آن شهر رسید و او نام محصول خود را میهن گذاشت. چه فرخنده، چه نامی، بهتر از این نمیشد.
به عشق وطن و به عشق مردمی که دوستشان میداشت، میهن نام بستنیاش شد، پاورچینپاورچین قدم گذاشت به دور و بر اطراف خود! به ساوه، قم، اراک و کاشان و یزد و گنبد و گرگان و ساری و حتی آوازه او را ترکمنها و بلوچها و آذریزبانها، لر و کرد و مازنیها هم شنیدند، دیگر وقتش رسید با چرخدستی که یادگار آن دوران بود خداحافظی کند، اما مگر میشود از آن دل کند، چرخ، نماد زندگیاش شد. تمام خستگیها با دیدن آن در میرفت، چه پاها که همراه سه چرخهها نمیرفت، چرخ بود و پاهای تاولزده همراه آن.
کمی بعد ماشین نیسان را جانشین آن کرد، خود میراند، حجاز را در کنار خود مینشاند. طی سفر میکرد، خطرها به جان میخرید، نشان میداد که الفبای هر داد و ستدی به استقبال خطر رفتن است که این خود نوید فتح و بشارت به مهر و ماه میداد.
خوشنامی او در کسب و کار و ارتباط با همنوعان خود حرف نداشت، ارتباطات بیشتر و بیشتر شد، تقاضا برای میهن بالا رفت، از زیرزمین چند پلهای به بالا آمد، مغازهای گرفت، شاد بود و امید به فردایی بهتر.
سفرهها بزرگ و بزرگتر شدند و خدا هم در کنار سفره مینشست و مهمان همیشگیاش بود و شد، مهمانی که میگفت: از تو حرکت از من برکت، باز کار بود و تلاش و خستگی که تسلیم ارادهاش میشد.
فرزندان بزرگ و بزرگتر شدند، حسین، ابوالفضل و این آخری به عشق ابوالفضل نامش را عباس گذاشت، فدا در حد بیکران، عشق به بچهها، آرزوی سروسامان دادن آنان، دلبستگی به کار و کوشش را صدچندان میکرد، کماکان آرزوهای دورودرازی در سرش بود، میخواست که نام و آوازه میهن و حاصل دسترنجش در تمام کوچه پسکوچههای ایرانزمین بپیچد، شدنی بود؟ چرا که نه. نسیم باد بهاری میهن را خیلی زود به همه جایجای ایران برد. نام میهن را دیگر همه جای ایران میشناختند، خاکی از کشور ایران نبود که نام و آوازه میهن را نشنیده باشد.
چون تبریز و گرگان و گیلان و سپاهان و در جایجای کشور ایران، نام میهن پیچیده بود. همه به استقبالش رفتند.
تمام لذت زندگیاش یک چیز بیشتر نبود؛ سفره نانی را که پهن کرده بود بزرگ و بزرگتر شود! به بزرگی ایران! بیکاران جویای کار هر کدام در کناری از سفره که او پهن میکرد به آرامی مینشستند با همان عشق و علاقهای که او از سال ۵۴ آغاز کرده بود، او محبوب شده بود! دیگران دور و برش میچرخیدند، از شوق در کنار سفره نشستن، در خانه خود به صوت و نغمه و چنگ و چغانه دست میزدند. شادی میکردند، میخندیدند از ته دل با عزیزان خود در خانه، آرامش به خانه رسیده بود، شادابی در چهره همه اعضای خانه پیدا بود.
این بار این ماشین بود که چرخدندههایش با دستان زندهدلان میچرخید، تولید انبوه و صنعتی و فراوانی محصول، علی برکتالله! دیگر دستها توان تولید بستنی سنتی را نداشتند، چرخدندهها به چرخش درآمدند.
چرخها میچرخید، نای ایستادن نداشته است حتی برای لحظهای از صبحگاهان تا شامگاهان، شب و روز چرخدندهها میچرخید و بیش از همه خوشحال آن کس که همیشه در فکر یاد گرفتن بود، این بار مسوولیت اجتماعی به یاریاش شتافت.
کارگران بیشتر و بیشتر به کار گمارده شدند، بیشتر آنان از جنوبیترین منطقه محروم تهران، اسلامشهر، واوان، قائمیه، رباطکریم... آنانی که روزی مغضوب همه بودند و فراموششدگان روی زمین. کسی به فکر آنان نبود، اما کسی آمد، با پای تاولزده و با دستان پینهبسته به یاریشان شتافت…
از دور که از کنار آن رد میشوی، بر بلندی یک ساختمان عظیم نوشته است «میهن». نام آن که به میان میآید، انگشتها به سمت و سوی کسی است که تا این تاریخ ۲۵ سال از عمر و جوانیاش را به پای تولید و محصولاتی که مردم محتاجش بودهاند ریخته است، نام این مرد بزرگ و کارآفرین، ایوب پایداری است؛ نامی که امروزه آوازهاش تحقق همه آرزوهای دوران جوانیاش بوده است!
به کار گرفتن هزار هزار بیکار جویای کار، خسته از زمین و زمان، افراد بینام و نشان و البته مثل خود پرکار و پرتلاش همانی بود که او میخواست.
اوایل دهه ۷۰ آغاز تولید انبوه صنعتی فرارسیده بود، بازار و مصرفکنندگان خانوار کمکش کردند. به یاریاش شتافتند، پاداش این همه عشق و علاقه تکتک خانوار را خوب داده بود، گسترش کار، پولی که به کارخانه سرازیر میشد که برای تولید ملی و سربلندی ایران سرمایهگذاری میشد شاید چند نفری که در صف انتظار، انتظار میکشیدند وارد کارخانه شوند.
دیگر خانهای در ایران نبود که در کنار سفره نانی، میهن در کنار آن نباشد، میهن مهمان همه خانوارها شد، بخش جدانشدنی سبد مصرفی خانوارها و همین مسوولیت اجتماعیاش را صدچندان کرد. فرزندان بزرگ و بزرگتر شدند، به درس و مشق و دانشگاه و نیمنگاهی هم به کار و کوششی که پدر محصولی را در مزرعهاش میکاشت، آنان که باید آبیاری میکردند.
هرازگاهی، دستان آنان را میگرفت، چرخدندههایی که خود بنا کرده بود نشانشان میداد تا یاد بگیرند کار کردن در میان این همه کارگران (و لشکری از بیکاران جویای کار دیروز) چه لذتبخش است و دلچسب، آرزوهای پدر تمامی نداشت، شاید کمترین آن که آنان جای پدر را پر کنند. کارآفرینی همانند خود و چه بسا بالاتر.
ابوالفضل به یاریاش شتافت، گامهایش قدمهایی بود که پدر از سال ۱۳۵۴ آغاز کرده بود، پرتلاش، زحمتکش، خستگیناپذیر و چه زود شکوفایی استعدادش را به رخ پدر کشید، پدر نفسی تازه کرد، بدو اعتماد داشت، خود را در چهره تمامقد او میدید یا برعکس، مسوولیتها را یکی پس از دیگری از دوش پدر برداشت تا وجدانش کمی آرام گیرد.
نوآوری و خلاقیت در تولید محصولات، ابتکاری بود که پسر جوان از خود بروز داد، قدمهایش همانند پدر محکم بود و استوار، همانند او بلندپرواز هم بود، چشمانداز ۱۰۰ سالهای را نقشه میکشید، کارآفرین جوان، جویای نام بود و میخواست که نام و آوازهاش کنار پدر در تاریخ ثبت و ضبط شود! برای همیشه در دل تاریخ به یادگار بماند و بخوابد! نام نیک او در کنار سفره هر خانواری و دعای هزاران هزار سرپرست خانوار نثار او و چه بهتر از اینکه دعا و نیایش بیش از ۱۷ هزار خانوار ایرانی از جنوبیترین نقطه تهران، پشتوانه خانوادهاش شود (او با این دعاها خود و خانوادهاش را برای همیشه بیمه کرده است.)
ابوالفضل پسر دوم پدر بود، پدر همانی میخواست که او در سر داشت، سرمایهگذاری! یکی پس از دیگری و با گسترش واحدهای تولیدی و بنگاه اقتصادی دیگر... خیلی زود شهر لبنیات میهن را بنا نهاد که بزرگترین و مدرنترین صنایع غذایی لبنی ایران و جهان شد، عظمت و بزرگی آن در حد و نام و قامت بلند پدر و کیست که از کنار آن بگذرد.
او که گامهایش همانند پدر باصلابت بود همان راهی را رفت که پدر آن را از دهه ۵۰ آغاز کرده بود، سختکوشی، برنامهریزی، مدیریت علمی و سیستمی کردن واحدهای تولیدی و خدماتی را او بنا نهاد. مدیران خلاق، بااستعداد و کارآفرین را به میدان فرستاد، به همه آنان اطمینان کرد، پروبالشان داد تا استعدادها شکوفا شوند و خلاقیتها به توانمندسازی برسند.
این همه باعث شد تا نام و یاد میهن در اذهان بماند و بهعنوان نماد بخش خصوصی و صنایع غذایی، لبنی ایران مطرح شود، بیش از هزاران میلیارد تومان به پای شهر لبنیات میهن ریخت، همه آن سرمایهگذاریها به بار نشست، این تازه اولین گام بود. نه حتی اینجا که در همه نقاط ایران شبکههای منظم توزیع فروش از ساری و گرگان و تبریز گرفته تا مشهد و اصفهان و شیراز و در اکثر شهرهای ایران در خدمت کارخانه بکار گرفته شود تا کارگران شرافتمند آن با آرامش به کار تولید بپردازند، زنجیرهای از تولید در کنار این بنای عظیم شکل گرفت.
بزرگترین کارخانه کارتنسازی ایران (کارتنسازی کاسپین) را حسین پسر ارشد ایوب بنا نهاد، آلومپک (تولیدکننده فویلهای آلومینیوم)، پلیپک (تولیدکننده سلفون)، کارخانه چوب بستنی، طبیعت سبز (تولیدکننده برنج و چای و رب گوجهفرنگی، روغن هایلی و کنسرو ماهی تن) و کارخانههای دیگر زنجیرهای از تولید میهن را شکل دادهاند، کشت و صنعت غزال میهن (هزاران راس گاو شیرده) به راه افتاد و این همه را متمرکز بر جایی کرد تا خود سرپرستی آن را بر عهده گیرد (هلدینگ بوکا)! به بزرگی میهن!
این بار این پدر بود که به پسر افتخار میکرد، به عظمت کاری که او در سر داشت و همه را یک به یک به بوته آزمایش گذاشت و چه سربلند از آن بیرون آمد. در کنار هیبت شهر لبنیات میهن و درست روبهروی ساختمان کارخانه تولید بستنی پانداست برگرفته از معماری پرعظمت.
پدر همانند دوران جوانی سرزنده است و شاداب، کمی و فقط کمی قامتش خمیده شده است، چابک و سرزنده و هنوز پس از ۶۲ سال از عمر بابرکتش قدمها و گامهایش بوی جوانی میدهد. در ورودی کارخانه اتاقش است، ساده و محقر! دنیایی خاطره در آن دارد، این اتاق را با هیچ هتل پنج ستارهای عوض نخواهد کرد، همانند دیدهبان بازار یک به یک ورود و خروج کارگران، کامیونها را میپاید! بیش از ۴۵ سال از عمر بابرکتش را در این اتاق سپری کرده است، چه خاطراتی! نمازش را به موقع میخواند، خدا را همیشه در کنار خود میبیند! ساعاتی از خواب نیمروزی کافی است تا با انرژی بیشتری و تا پاسی از شب به کار و تلاش بپردازد! چه لذتی بالاتر از اینکه هر روز شاهد و ناظر هزاران هزار کارگری باشد که از در کارخانه به محل کار خود میروند، تا که او را میبینند، با تمام عشق و علاقه بدو ادای احترام میکنند که: سلام ارباب؛ نامی که از عشق است و دوستداشتنی.
این همه گفتهایم که بار دیگر گفته باشیم نام این کارآفرین و تولیدکننده برتر ایران ایوب پایداری است. پایداریها در این سرزمین زیاد نیستند، حرمت و بزرگی آنان همیشه نگه داریم، پاس بداریم میراثی را که آنان به جا گذاشتهاند؛ تولید. چه برای امروز و چه برای نسلهای بعد از همه ماها! آنان آنقدر بزرگاند که باید کلاه خود را برداشت تا کمترین ادای احترامی شود بدو. به کارآفرینی که امروزه کار هر روزهاش این است که دلار به کدام سمت و سو خواهد رفت، نگران است و بسیار عصبانی از دست بازار و از دست سیاستگذاران اقتصادی که همه چیز را به هم ریختهاند و رها کردهاند.
افزایش قیمتی و گاه ساعت به ساعت دلار آرامش زندگی و کاریاش را به هم زده است، به حسابدار صنعتیاش دستور میدهد که برای صدها قلم از محصولات تولیدی این شرکت یکبار دیگر قیمت یا هزینه تمامشده محصولات تولیدی شرکت را محاسبه کند تا مطمئن شود که آیا برای کارخانه و مدیران آن باصرفه است تا محصولات تولیدی خود را به بازار بفرستند یا خیر؟
تمام دغدغههای او در این روزها دنبال کردن افزایش قیمتی دلار یا افزایش لجامگسیخته نرخ تورم در ایران است، از اینکه سفره بزرگی که او پهن کرده بود روز به روز دارد کوچک و کوچکتر میشود و قدرت خرید همه پرسنل زحمتکش کارخانه به شدت پایین آمده است نگران است، مبادا کارگرانی را که عمری با آنان بزرگ شده است یا که در کنارشان نشسته است با از نفس افتادن یا به شمارش افتادن چرخدندههای عظیم شرکت معظم صنایع غذایی، لبنی و بستنی میهن از کار بیکار شوند و به خانه خود روان.
این روزها این سرمایهگذار، تولیدکننده و کارآفرین برتر ایران شادابی گذشته را ندارد. از اینکه همه شرافتمندان کارخانهاش قدرت خرید آنان در یک سال اخیر به یکسوم کاهش یافته است ناراحت است، او به وظیفه انسانی خود بیش از توانش عمل کرده است ولی متاسفانه سیاستگذاران اقتصادی و متولیان اصلی اقتصاد هرگز!
از دولت قطع امید کرده است، چرا باید یک کارآفرین برتر ایران را که عمر و جوانیاش را به پای تولید ملی ایران ریخته است این همه آزردهخاطر کنیم!؟ این نام نیک در حد نام خود در سربلندی میهن عزیزمان ایران کوشیده است و روزی که باید شاهد و ناظر این همه کوششهای خود باشد و از آن لذت ببرد! به فکر این باشد که نکند...
خیلی از شرکتهای خوشنام بخش خصوصی ایران چون شرکت صنایع غذایی، لبنی و بستنی میهن که تا حال با افتخار سرپا ماندهاند ممکن است در مقابل افزایش قیمت دلار از نفس بیفتند! به شمارش افتادن این سری از بنگاههای اقتصاد برای کشور فاجعه خواهد بود و برای سرپرستان خانوار که شاغل در چنین بنگاههای تولیدیاند یک تراژدی!
در حال حاضر قیمت دلار همچنان در نوسان است، دلار گویا قصد ایستادن ندارد، به راهش ادامه میدهد یک گام به پس میکشد تا نفسی تازه در کند و آنگاه دو گام دیگر به پیش میراند، تا کجا؟ معلوم نیست. این فقط ایوب پایداری نیست که هر ساعت آن را رصد میکند، هزاران کارگر، مدیران و مهندسانی را که در اینجا به کاری مشغولند که مهمترین دلمشغولی همه آنان این است که مبادا چرخدندههای این کارخانه عظیم از حرکت بایستد.
افتخار او همین بس که سالیان سال است از دست تکتک خانواراهای ایرانی و مصرفکنندگان لوح زرین طلایی دریافت کرده است، این لوح مروارید به او اعتماد داده است، امید داده است به آیندهای که در پیش است با وجود همه سختیها. همیشه آرزو داشتهام که روزیروزگاری اگر رییس جمهور ایران شوم فقط یک کار بیش نکنم، در کنار یک تولیدکننده مینشینم، به درد دل او صادقانه گوش میدهم، تمامی موانع و مشکلات دستوپاگیر را از مسیر راهش برمیدارم.
به او باز هم پر و بال میدهم تا باز استعداد و توانمندیهای دیگرش را شکوفا کند تا چون پایداریها هر آنچه در توان دارند برای رفاه خانوارهای ایرانی و سربلندی میهن عزیزمان ایران بازهم بکوشند، تولید ملی را فقط کارآفرینان، نوابغ و صاحبان ثروت ملی رقم میزنند. به یاد آوریم که پایداریها در این سرزمین انگشتشمارند و دردانههای در کویر قدرشان را بدانیم، همین!
* اقتصاددان
به عشق وطن و به عشق مردمی که دوستشان میداشت، میهن نام بستنیاش شد، پاورچینپاورچین قدم گذاشت به دور و بر اطراف خود! به ساوه، قم، اراک و کاشان و یزد و گنبد و گرگان و ساری و حتی آوازه او را ترکمنها و بلوچها و آذریزبانها، لر و کرد و مازنیها هم شنیدند
اوایل دهه ۷۰ آغاز تولید انبوه صنعتی فرارسیده بود، بازار و مصرفکنندگان خانوار کمکش کردند. به یاریاش شتافتند، پاداش این همه عشق و علاقه تکتک خانوار را خوب داده بود، گسترش کار، پولی که به کارخانه سرازیر میشد که برای تولید ملی و سربلندی ایران سرمایهگذاری میشد شاید چند نفری که در صف انتظار، انتظار میکشیدند وارد کارخانه شوند
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد