19 - 05 - 2020
نوا رسان به من بینوا مانده!
مجید عابدینیراد- حدود ساعت ۱۰ صبح بود که رضا به محض اینکه فهمید از سفر یک روزه برگشتهام به سراغم آمد و توی حال و روزگار همیشگیاش گفت: خب عابد خوش گذشت؟ هر چند نمیدونم اصلا کجا و با کی گردش رفته بودی!
تعارفش کردم که روی مبل ولو شود تا برایش چای و شیرینی هویجی بیاورم. توی آشپزخانه گفتم: دست بر قضا خوشبختانه تونستم توی این اوضاع سخت و جانگیر که برامون درست شده، خودم رو بسپارم به جماعتی درمانگر اجتماعی که خودشون هم گویا توی حال و هوای روزگار بهتر از ما نیافتن! رضا چرخی روی مبل زد و وقتی داشتم چای را میریختم گفت: تو هم چه شانسی داری عابد که وقتی سراغ مددگر و درمانگر هم که میری با جماعتی دردآشنا که آشنا میشی هیچ، باهاشون رفیق و همسفر هم میشی؟!
چای و شیرینی را که روی میز گذاشتم، نشستم و گفتم: تا ته قضیه رو خوندی. این گروه پانزده بیست نفری از زمان دانشکده تا حالا یعنی بیش از سی سال همیشه با هم در ارتباط هستن و من به لطف پسرعموی زرشناسم بود که با این جواهرات کمیاب آشنا شدم…
رضا جرعهای از چای نوشید و با لبخندی تلخ گفت: کاشکی روزی برای من هم چنین موهبتی توی شرایط بینوایی عمومی که همگیمون رو در چنگال خودش گرفته پیش بیاد که واقعا احتیاج دارم! چی کار باید کرد؟ سیگاری روشن کردم و پس از لحظهای گفتم: راهش رو که باید از توی اسکندرنامه نظامی پیدا کرد و یکراست رفت سراغ قصه نانوای بینوا یا قصه مار شدن ماریه!
همان جور که رضا نگاهم میکرد، گفتم: خوب که حساب کنی، به نوا رسیدن من از گوش کردن به حرف پسرعمو پیش اومد. معجزهاش رو هم دیدم. رضا به من زل زده بود انگار منتظر عاقبت کار بود که من حرفم رو تمام کنم: درسته که ما ملت و مسوولامون گوش بستهایم و حرف حساب رو نمیشنویم اما مهمترین خاصیتی که ما مردم داریم راه مقابله با غمهای کوچک و بزرگ رو در ناخودآگاهمون خوب میشناسیم. این رو تاریخ مملکتمون هم نشون میده!
رضا گوشهای از شیرینی هویجیاش را به دهان گذاشت و گفت: یعنی همین روحیه بزن و بکوب و شعر و تصنیفهای شاد و غمگین خوندنه؟! البته با اوضاع و احوال امروز کمی خوشحالی و بیخیالی لازمه! اصلا حقمونه! یعنی وقتی هیچ پناهگاهی نباشه آدم خودش باید یه کاری بکنه…!
رضا استکان چای را گذاشت روی میز و گفت: درسته که حسابهای بانکیمون آب رفته و برای خیلیها به خشکی رسیده، اما دلمون هنوز به هوای شادی زندهس. تازه میخواستم ماجرای گردش یک روزه با دوستانم را تعریف کنم که رضا بلند شد که برود. من که دلم میخواست بیشتر حرف بزنم پرسیدم کجا به این زودی؟
رضا گفت: باید برم خونه، کلی هم سفارش خرید دارم.
و در حالی که داشت از پلهها پایین میرفت رو به من کرد و گفت: دفعه بعد یکی دو تا شعر و الحان نوارسان برای من بینوا مانده بخون!
رضا رفت و من در این فکر بودم که دفعه بعد چه شعری برای رضا بخوانم!
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد