5 - 12 - 2019
نگذارید جهان نابود شود
محمود اعتمادزاده (م.ا. بهآذین) (۱۲۹۳–۱۳۸۵) فعال سیاسی، نویسنده و مترجم نامدار معاصر ایرانی بود. بهآذین فعالیتهای ادبی خود را از سال ۱۳۲۰ – زمانی که قهرمان مجروح دوران جنگ بود– با انتشار داستانهای کوتاه خود آغاز کرد. نوشتهها و داستانهای کوتاه بیشتری در طول سالهای بعد به رشته تحریر درآورد و با ترجمه آثار شکسپیر، بالزاک، رومن رولان و شولوخوف و نگارش خاطرات و تجربیاتش از زندانهای دهه ۱۳۵۰، به خدمات ادبی خود ادامه داد.شهرت وی از زمان سردبیری هفتهنامه کتاب هفته و سپس ریاست کانون نویسندگان آغاز شد.
در بیست و سوم دی ۱۲۹۳ در کوی خُمِران چهلتنشهر رشت به دنیا آمد. آموزش ابتدایی را در رشت، سه سال اول متوسطه را در مشهد و سه سال آخر متوسطه را در تهران ادامه داد. در سال ۱۳۱۱ جزو دانشجویان اعزامی ایران به فرانسه رفت و تا دیماه ۱۳۱۷ در فرانسه ماند. زبان فرانسوی را آموخت و از دانشکده مهندسی دریایی برِست و دانشکده مهندسی ساختمان دریایی در پاریس گواهینامه گرفت.
پس از بازگشت به ایران به نیروی دریایی پیوست. با درجه ستوان دوم مهندس نیروی دریایی در خرمشهر مشغول به کار شد. دو سال بعد به نیروی دریایی در بندر انزلی منتقل شد و ریاست تعمیرگاه این نیرو به عهدهاش گذاشته شد.
در چهارم شهریور ۱۳۲۰ در جریان اشغال ایران و بمباران در بندر انزلی زخمی برداشت که منجر به قطع دست چپ او و اتکایش به دست راست تا پایان عمر شد. چندی بعد، برای رهایی از قیدهایی که افسر نیروی دریائی بودن برای فعالیت سیاسی و ادبیاش ایجاد کرده بود، استعفا داد. سرانجام در بهار ۱۳۲۳، به گفته خودش «رشته توانفرسای خدمت نظامی از گردنش باز شد» و به وزارت فرهنگ منتقل شد. سالهایی را به تدریس خصوصی زبان فرانسوی، تدریس ریاضی در دبیرستانها و کار در کتابخانه ملی- در دایره روزنامهها و مجلات- گذراند. چند هفتهای هم در دوره وزارت دکتر کشاورز، در سال ۱۳۲۵، سمت معاونت فرهنگ گیلان به عهدهاش بود. در پی کودتای ۲۸ مرداد۱۳۳۲ او را منتظر خدمت کردند و دیگر اجازه کار در وزارت فرهنگ را به او ندادند.
در تقابل با فشار تنگدستی و تنگناهای تامین زندگی خانواده، به کار ترجمه پرداخت. از آن پس- تا پایان عمر- زندگی او به فعالیت سیاسی و اجتماعی و به ترجمه و نویسندگی گذشت.
روزنامهنگاری از نخستین عرصههای فعالیت ادبی او بود. نخستین نشریهای که نوشتههایی از او را چاپ کرد مردان کار بود. در آن زمان او هنوز افسر نیروی دریایی بود و از آنجا که کارکنان ارتش به کلی ممنوعالقلم بودند، ناگزیر نوشتههایش را به نامهای مستعار به دست چاپ میسپرد. نام «م.ا. بهآذین» را در نشریه مردان کار برای خود برگزید و محمود اعتمادزاده بیش از ششدهه به این نام شناخته و خطاب شد.
در همین ایام با روزنامه داریای حسن ارسنجانی نیز همکاری قلمی داشت: «مقاله مینوشتم، داستان میدادم، مصاحبه میکردم. همه بیمزد و بیمنت.» به مرور و با شناخت بیشتر از آرا و افکار ارسنجانی، راهش از او جدا شد و همکاریاش را با او قطع کرد. در اواخر دهه ۳۰ سردبیری مجله ادبی- اجتماعی صدف و هفتهنامه کتاب هفته و نشریه پیام نو را عهدهدار شد. در سالهای ۱۳۵۶ تا ۱۳۶۱ با مسوولیت وی هفتهنامههای سوگند، پیام نوین و اتحاد مردم منتشر شد. او همچنین سردبیر فصلنامه شورای نویسندگان و هنرمندان ایران بود.
آنچه او از همه بیشتر دوست میداشت، نویسندگی بود. «من نویسندگی میخواستم، نویسندگی، کشش دردناک هستی من». نخستین اثر او در سال ۱۳۲۳ به صورت مجموعهداستانی به نام پراکنده به چاپ رسید. کتاب بعدی، با موضوعهای اجتماعی و به سبکی واقعگرایانه، بهسوی مردم نام داشت. نخستین رمان بلندش، دختر رعیت، در حال و هوای جنبش جنگل سیر میکند و نقش پرند سخن از امید و زیباییهای زندگی میگوید. خانواده امینزادگان پس از آن که دو فصلش در سالهای ۳۶ و ۳۷ برای نخستین بار در مجله صدف به چاپ رسید، ناتمام باقی ماند. مهره مار، شهر خدا و از آن سوی دیوار، داستانی ضد جنگ، از دیگر مجموعه داستانهای بهآذین در سالهای پیش از انقلاب ۵۷ هستند. مرگ سیمرغ، مانگدیم و خورشیدچهر، سایههای باغ، چال و بسیاری داستانهای کوتاه دیگر از جمله شماری که در مجله چیستا چاپ شدند، از دیگر آثار داستانی فراوان او در سالهای پس از انقلاباند.بهآذین در عرصه نمایشنامهنویسی هم قلم آزمود. نمایشنامه کاوه (۱۳۵۵) گویای حدیثی باستانی با بیان و شگردهای هنری معاصر است.پژوهش و فلسفه از دیگر عرصههای فعالیت بهآذین بود. قالی ایران (۱۳۴۴) نگاهی به پیشینه قالی دارد و با دیدی پژوهشگرانه به فن قالیبافی، طرحها و نقشهای قالی، مناطق قالیبافی در ایران و چشمانداز صنعت قالی در ایران میپردازد. در کتاب پژوهشی گفتار در آزادی (۱۳۴۷) به بررسی جنبههای مختلف مفهوم آزادی میپردازد. در کتاب بر دریا کنار مثنوی دیدگاههای فلسفی خود را بیان میکند.بهآذین روز چهارشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۸۵ بر اثر ایست قلبی در بیمارستان آراد تهران درگذشت.
«دغدغه بزرگ من در چند سال اخیر سرنوشت کره خاکی ماست که دواسبه به سوی نابودی رانده میشود. بیکاری اجباری دهها و بهزودی صدها میلیونی… بیماریهای واگیردار ناشناخته یا دوباره سر برآورده… جنگ و کشتار به بهانه دعواهای مرزی، و دشمنیهای قومی که میباید بازار فروش سلاحهای از رده بیرون شده کشورهای پیشرفته را گرم بدارد. زمین دارد رمق از دست میدهد. نفسش دارد به شماره میافتد. باید پیش از آن که دیر شود، به دادش رسید… خیزش عمومی جهان لازم است. هر جا و همه جا، در راستای مهار کردن تولید انبوه سلاح، و ناممکن ساختن اسراف دیوانهوار کنونی در مصرف. من نیستم؛ اما نگذارید جهان نابود شود. بهپا خیزید!»
سه سال پیش از مرگ، بر اعتقاد خود به راه و روالی که پیموده تاکید کرد و در پاسخ مصاحبهگری که از او میپرسید «آیا اگر فرصت دوبارهای برای زیستن به شما بدهند بازهم همین راهی را که تاکنون پیمودهاید در پیش خواهید گرفت؟» گفت: «دوست ارجمند، بر من ببخشید و سراب زندگی دوباره را به رُخَم نکشید. پرسشی که پاسخ نمیتواند داشت از من نکنید. من جز آنچه بودم نمیتوانم بود…»

لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد