24 - 03 - 2020
ویژه زادروز نیما یوشیج
نیما در کلام شاملو
روز اول سال ۱۳۲۵ بود، ما در تهران بودیم و با پدرم میرفتیم به دیدار نوروزی پیرترهای خانواده، روی بساط یک روزنامهفروش، توی روزنامه پولاد چشمم افتاد به عکس نیما که رسام ارژنگی کشیده بود و تکهای از شعر ناقوس او، یک قلم مسحور شدم، پس شعر این است، حافظ را پیش از آن خیلی دوست داشتم و غزلهایش را به عنوان شعر انتخاب کرده بودم و ناگهان نیما توی ذهن من جرقه زد، یعنی استارت را او زد با شعر ناقوس، دو سال بعدش، نیما را برای اولین بار ملاقات کردم، نشانیاش را پیدا کردم رفتم در خانهاش را زدم، دیدم نیما با همان قیافه که رسام ارژنگی کشیده بود آمد دم در، به او گفتم: استاد، اسم من فلان است شما را بسیار دوست دارم و آمدهام به شاگردیتان. دیگر غالبا من مزاحم این مرد بودم، بدون اینکه فکر کنم دارم وقتش را تلف میکنم، تقریبا هر روز پیش نیما بودم. اولین چاپ افسانه، توی روزنامه عشقی بود، بعد من آن را به صورت کتاب درآوردم.
با مقدمهای کوتاه که اصلا نمیدانم نیما چطور حاضر شد قبول کند که من برایش مقدمه بنویسم، من یک الف بچه بودم. آن موقع از کسانی که دوروبر نیما بودند، یکی دکتر مبشری بود، اسدالله مبشری… آن موقع وکیل دادگستری بود و راجع به نیما شروع کرده بود توی روزنامهای که فریدون توللی و منشعبین درمیآوردند به بررسی کارهای نیما. خیلی هم دوست داشتم او را.
آنجا با او آشنا شدم. یکی دوبار هم گویا با آلاحمد رفتیم پیش نیما؛ با آدمهای مختلفی آنجا برخورد کردم، اما برای من آن آدمها جالب نبودند، برای من فقط خود نیما جالب بود، خود او برایم مطرح بود، مثلا دیدم انورخامهای نوشته است: یک باررفتیم پیش نیما، دیدم شاملو خیلی با حرمت نشسته جلوی او، من اصلا یادم نیست که انورخامهای را آنجا دیدم یا نه، یا آل احمد یادم نیست نوشته که با شاملو رفتیم پیش نیما ولی من اصلا یادم نیست، برای اینکه واقعا من فقط حضور نیما را میدیدم. آشنایی من با نیما آنقدر بود که تقریبا جزو خانوادهاش شده بودم.
مثلا یک بار شراگیم که تب شدید کرده بود و عالیهخانم و نیما سخت نگرانش بودند، آن جورکه یادم است انگار پولی هم در بساط نبود، شمال کوچه پاریس کوچهای بود که میخورد به خیابان شاه و آن طرف خیابان مطب دکتر بابالیان بود، که از توی زندان روسها با هم آشنا شده بودیم و مرا بسیار دوست میداشت. من شراگیم را به کول کشیدم و چهار نفری رفتیم به مطب دکتر بابالیان.
پ من به روسی به دکتر گفتم که این شاعراستاد من است، بچهاش مریض است و پولی هم نداریم دواش را هم باید خودت بدهی… این جورها، جزو خانواده نیما شده بودم، گاهی هم نیما و عالیهخانم به خانه ما میآمدند، شامی میزدیم و حتی شب هم میماندند.
*زبان و ادبیات. پژوهشنامه ادبیات کودک و نوجوان، زمستان ۱۳۷۹، شماره ۲
مشیری: نیما زندگی را در شعر آورد
در مورد قالبهای نیمایی ببینید نیما چه کرد. نیما آمد گفت به جای تساوی مصرعها که ۶۰ هزار بیت شاهنامه همه فعولن فعولن فعولن فعول فعولن فعولن فعولن فعول باشد، اگر ایجاب کند و فضای شعر عوض شود یعنی همهاش حماسه رزم نباشد دیگر لازم نیست فعولن فعولن فعولن باشد. نیما چند تا حرف داشت که من هنوز معتقدم بسیاری از کسانی که از نیما حرف میزنند به این حرفها توجهی نداشتهاند، یا نفهمیدهاند یا ساده گذشتهاند. فکر کردهاند نیما گفته آقاجان شعر نو یعنی اینجا که نشد کوتاهش کن، آنجا که نشد این خط را درازش کن در حالی که در صحبتهایی که ما با نیما داشتیم خودش راجع به پایانبندی مصرعها خیلی حرف داشت یعنی میگفت اگر من میگویم «میتراود مهتاب» «میدرخشد شب تاب» این دو مصرع به این دوحالت در زیر هم قشنگ است. بعد میآیم سر سطر و میگویم:
«نیست یکدم شکند / خواب به چشم کس ولیک/غم این خفته چند / خواب در چشم ترم میشکند»
این قالب را نیما عرضه داشت و اینجایی را هم که شکسته، رکن عروضی را شکسته یعنی فعلاتن فعلات. و دیگر به همین بسنده کرده چون اگر این را بخواهند ادامه بدهند میشود فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلات. یا در جایی میشود بازهم بیشتر بشود ولی در فرهنگ شعری ما از چهار بار بیشتر نگفتهاند. مثلا چهار بار گفتهاند مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن. میشود شش تا دیگر هم به آن اضافه کرد. «ای ساربان آهسته ران، کارام جانم میرود» و امثال این زیاد است .نیما آمد گفت رکن عروضی را تا آنجا که حرفمان بسنده است کافی است حتی بعضی جاها را هم حضوری شاهد میآورد. مثلا در شاهنامه گفته شده که نشستند و گفتند و برخاستند پی مصلحت مجلس آراستند.نیما میگوید اگر مصرع دوم نباشد هیچ لطمهای به شعر نمیخورد. «پی مصلحت مجلس آراستند» همین. شاید هم راست میگفت ولی فردوسی نمیتوانست آنجا را لنگ بگذارد. فردوسی ناچار بود این را بگوید .حالا برگردیم به صحبتی که داریم. نیما یک قالب تازه پیشنهاد کرد. یک نگاه تازه به دوروبرمان. یک نگاه تازه به همه چیز، به زندگی «قوقولی قوقو خروس میخواند» هیچ وقت همچین کلامی در شعر قدیم ما میبینید؟ نه حافظ، نه سعدی، نه فردوسی و اینگونه کلمات در شعر قدیم معدودند. ولی نیما یک حرفش این بود که نگاه ما به تمام حوادث اتفاقات زندگی، رویدادها میتواند بیان تازهای در شعر نو ایجاد کند .شعری دارد به نام «کار شب پا» این شعر واقعا شنیدنی است. یک بابایی شب در مزرعه باید بیدار بنشیند که گرازی چیزی نیاید و پشه دارد پدر این را درمیآورد و این با چه وصفی میگوید که آقا پشه دارد مرا میخورد، چیزی است که هیچ وقت این حالتها را، این احساسها را در شعر نمیگفتند و نیما از نظر مضامین نیز این کار را کرد، نیما میخواست این نگاه را به ما یاد بدهد. و به عبارتی زندگی را در شعر آورد. شهر را مردمی کرد با تمام اجزایش. نگاهی به زندگی و بیان آن احساس، آن دریافت در قالبی که خودش پیشنهاد میکرد کوتاه و بلند. دیگران آمدند چه کردند؟نیما جز وزن عروضی شعر فارسی چیزی نمیگفت و در کتاب هزار صفحهایاش که آقای طاهباز چاپ کرده شما شعری پیدا نمیکنید که بیرون از اوزان عروضی باشد یعنی همان وزنی است که فردوسی، سعدی، حافظ و دیگران هم گفتهاند منتها آنها به شکل خودشان گفتهاند و ایشان به شکل آزاد گفته. با شکستن عروضی، احساس درست، زیبا، این گونه بود نیما. بنابراین میشود گفت قالب نیمایی یعنی قالبی که مصرعهایش کوتاه و بلند است یعنی حساب شده است و بدانیم که این کلمه کجا باید تمام شود.همچنین گفتم کلماتی هم که رسم نبوده در شعر قدیم وارد شود میتوانند آزادانه وارد شعر شوند منتها البته هنر شاعر این است که این کلمه شعر را سست نکند و به اصطلاح شعر لق نشود. (و در جایی اضافه میکند) من به چند چیز پایبندم. یکی وزن. من شعر بدون وزن یا غیر موزون را شعر نمیدانم، که نثر بسیار زیبایی میدانم. سر این هم جنگ و بحثی ندارم. این را بارها گفتم این سه سطر را، یک جوانی سالها پیش برای من فرستاد در مجله روشنفکر چاپش کردم. نمیدانم شما اسمش را شنیدهاید، علی اشعری میگوید :ستارههای از دور/ مرا به وسعت پرواز خویش میخواند /ستاره پنجره را بسته نمیداند/خودم در شعری به نام چکاوک گفتهام :میتوان کاسه آن تار شکست /میتوان رشته این چنگ گسست /میتوان فرمان داد :هان ای طبل گران زین پس خاموش بمان/به چکاوک اما/نتوان گفت مخوان
این را من سعی کردم و باز از شما عذر میخواهم که یکی از حرفهای نیما را نزدم و آن این است که نیما میگفت شعر را باید به طبیعت زبان، به طبیعت زبان صحبت نزدیک کنیم. از نیروی موسیقی زیاد کمک نگیریم یعنی: نسیم خلد میوزد مگر ز جویبارها که بوی مشک میدهد هوای مرغزارها
نیما میگفت هرچه شعر به طبیعت کلام گفتاری نزدیکتر باشد شعر است و وقتی من میگویم «میتوان کاسه این تار شکست» این وزن هم دارد. همین با تمام کسانی که شعر بیوزن میگویند این اختلاف سلیقه را دارم که راه زیادی نیست که شما این وزن را بپذیرید. احتمال دارد یک مقدار به نظرتان سخت بیاید، این طور نیست. از ساده شروع کنید، هم لذتبخشتر است و هم در ذهن همه میماند و مردم به خاطر وزنش آن را به یاد میآورند.
*فریدون مشیری
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد