30 - 06 - 2020
پایههای روششناسی علوم
دکتر بهرام وهابی*
سوال اساسی این است که آیا در طول این سالها (از هندسه اقلیدسی تا هندسه نااقلیدسی)، واقعیات تغییر کرده یا برداشت ما از واقعیات دچار تغییر شده است. از اینها گذشته، حتی اسطورهایترین تفکرات نیز قادر به توضیحدهی و پیشبینی مشاهدات بودند. برای مثال، اساطیر یونان میتواند چارچوبی توضیحی- پیشبینی برای بشر تلقی شود. در اساطیر یونان، خدای خدایان (زئوس) بر کل جهان حکمفرماست. خدای دریا (پوسیدون) و خدای دوزخ (هادس) نیز فرمانروای حوزه خود هستند. خورشید توسط هلیوس هر روز از شرق به غرب آسمان در حرکت است. حتی عشق و ایمان و نفرت و زیبایی نیز خدایگانی دارند. بزرگترین خدایان (مانند زئوس و هستیا و هادس و پوسیدون) خود زاده کرونوس (خدای زمان) هستند که المپنشینان اولیه تلقی میشوند. هراکلیوس (هرکول) انسانی است که با سختکوشی و طی مراحل مختلف، به جمع خدایان پیوست. دنیا بر دوش خدایی به نام اطلس است، عنکبوت نیز زنی به نام آراخنه بافنده بوده که مسخ شده و به این شکل درآمده است، پرومتئوس خدای آتش بود و مورد غضب زئوس قرار گرفت و به کمک هراکلیوس از کوه قاف نجات یافت و… بسیاری از تعابیر که اگر با دقت نگریسته شود، جمع این روایات و افسانهها، تشریح کاملی از جهان را به دست میدهد که در هیچ مورد قدرت توضیحدهی آنها با مشکل مواجه نمیشود و در واقع هر سوالی درجهان واقعی، پاسخی در میان این اسطورهها دارد. این اساطیر ممکن است در جهان کنونی صرفا یک داستان و خیالسرایی تلقی شود ولی همین اساطیر، سالها و قرنها و بلکه هزاران سال پایه شناخت بشر از جهان هستی را تشکیل میدادند، همان گونه که اسطوره جهان مسطح در هندسه اقلیدسی و نظریه زمین محوری در نجوم بطلمیوس نیز همین گونه بود. مثالهایی از این دست نشان میدهد که در جبهه علم نیز، اسطورهها میتوانند فرصت ظهور داشته باشند. پس اگر نجوم بطلمیوس که هزاران سال ساختار بنیادی دانش بشر در حوزه نجوم را تشکیل میداد و هندسه اقلیدس نیز به همین ترتیب در حوزه ریاضیات و هندسه عمل میکرد (یعنی یافتههای آنها قدرت توضیحدهی و پیشبینی مناسبی داشتند) میتوانستند همچون تنگ بلور ماهی یا اساطیر باستان (اساطیر یونان و روم و ایران و چین و مصر باستان) عمل کنند، آیا امکان دارد که نجوم کپرنیک و هندسه نااقلیدسی و نسبیت اینشتاین و عدم قطعیت هایزنبرگ و فرضیه قدرتمند انفجار بزرگ نیز به همین سرنوشت دچار شوند و بشر پس از سالها و سدهها و هزارههای آتی، آنها را داستان و خیالپردازیای بیش نداند و چارچوب تحلیلی آنها را به تنگ بلور ماهی تشبیه کند و آنها را در همان موزهای که اساطیر یونان و روم به یادگار گذاشته است، قرار دهد؟ پس جهان واقعی چیست و نظریه علمی تا کجا میتواند بشر را برای رسیدن به واقعیات جهان رهنمون شود؟
برای پاسخ به این سوال اساسی، دانشمندان «فلسفه علم» در طول چند سده اخیر، تلاشهای ارزشمندی داشتند که از جمله آنها میتوان به کتاب دین طبیعی (امانوئل کانت)، گفتارهایی در باب دین طبیعی (دیوید هیوم) و آثار محیالدین عربی (شیخ اکبر) اشاره کرد. دیوید هیوم در کتاب گفتارهایی در باب دین طبیعی، نظرات خود را به صورت مباحثه سه نفر (فیلو، دمیا، کلیانتس) بیان میکند. به عنوان مثال، وی اندیشه را به «برآشفتگی کوچک مغز» تعبیر میکند و در بخش دوم کتاب خود، از زبان فیلو میگوید: «این برآشفتگی کوچک مغز که اندیشهاش مینامیم، مگر چه امتیازی دارد که باید آن را به الگوی کل گیتی تبدیل کنیم؟» وی همچنین شکاکیت را مورد بررسی قرار داده و آن را به دو بخش شامل شکاکیت افراطی (شکاکیت پیرُنی) و شکاکیت خفیف (آکادمیک) تقسیم میکند. محیالدین عربی نیز در باب تنزیه و تشبیه میگوید: «عقل، تنزیه الهی را به راحتی اثبات میکند و به تشبیه دسترسی ندارد و متقابلا خیال، تشبیه را در او ادراک میکند ولی چیزی از تنزیه نمیداند. خیال میتواند خدا را در تجلی و تشبیه ببیند، حال آن که عقل، خدا را در تنزیه میشناسد. قوای حسی و خیالی به ذات خود، طالب او هستند تا موجد خود را ببینند و عقول به ذات و ادله خویش… طالب او هستند تا او را بشناسند.» به کوتاه سخن، در دوره یادشده که دوره گذار تلقی میشود (تا اوایل قرن بیستم میلادی)، فکر دانشمندان بیش از هر چیز بر «نتایج استدلال» متمرکز بوده تا «شیوه استدلال» (همچنان که در بیان هیوم و محیالدین عربی دیدیم). در این دوره نیز به دلیل همین سیاق و همین تاکیدات و همین روشها و همین مجادلات، محصول کار به صورت اسطورهای قلمداد میشد و جنگ علمی بیش از جنگ شیوهها و روشها، جنگ اسطورههای علمی بود (بیان ابن عربی، بیان اسطورهای است تا علمی، همچنان که بیان هیوم نیز بیانی اسطورهای است هر چند که نوشتههای موجود از آنها، استدلالی است ولی استدلال اسطورهای و نه استدلال روششناسی). در اواخر قرن نوزدهم میلادی و به ویژه اوایل قرن بیستم، استدلال روششناسی جایگزین استدلال اسطورهای شد به طوری که استدلال اسطورهای (که بر محصول و نتیجه استدلال تاکید داشت) از طرف معتقدان به استدلال روششناسی (که بر روش استدلال فارغ از نتیجه آن تاکید داشت) با چالشهای جدی مواجه شد.
ابتدا کارل ریموند پوپر در مجموعه مطالعات و کتب خود به ویژه کتاب «حدسها و ابطالها» (که به فارسی نیز ترجمه شده است)، بنیاد تفکر محصولگرا را از طریق ایده ابطالگرایی با مشکلات مهمی درگیر میکند. به اعتقاد او، مهم این نیست که شواهد تجربی به اثبات یا حتی رد یک نظریه بپردازند (نتیجهگرایی)، بلکه یک نظریه علمی باید در ذات خود دو خصوصیت را داشته باشد. خصوصیت اول، همان قاعده «ابطالپذیری» است که یک نظریه باید در ذات خود ابطالپذیر باشد ولی این، تنها شرط لازم است اما کافی نیست چراکه خصوصیت دوم میگوید که «هر نظریه باید امکان ابطال خود را نیز بیان کند» یعنی بیان کند که در چه شرایطی امکان ابطال آن وجود دارد. همانگونه که ملاحظه میشود، اسطوره علم از این طریق و به شیوه روششناسی (به جای نتیجهگرایی) قداست خود را از دست داده و علم، رهروی خواهد بود که در جهان هستی بدون هدف (محصول خاص) و صرفا با تکیه بر روش مناسب (با تاکید بر دو خصوصیت گفته شده) حرکت خواهد کرد و هر جا در این راه نشیند و محصول دهد، آنجا بهترین و مناسبترین مکان و محصول خواهد بود. به عنوان مثال در حوزه خداشناسی، با گذار از اندیشه اسطورهای باور خدایان در اساطیر ملل، مبحث خداباوری استدلالی (دقت شود که خداباوری به معنای پذیرش قبلی وجود خداوند و استدلال برای اثبات آن است) نیز به شیوه اسطورهای دنبال میشد و پس از آن (در دوره بزرگانی چون کانت و هیوم)، شیوه استدلالی «دین طبیعی» (خداشناسی از طریق شواهد تجربی و در واقعیات طبیعت) مبنای استدلالات نوین بود ولی با آغاز دوره پوپر، موضوعی مانند اثبات وجود خداوند، باید از طریق نظریههای ابطالپذیر و با بررسی امکان ابطال نظریه صورت گیرد به عبارت دیگر، یک خداشناس (و خداباور) نباید بر محصول که همانا اثبات وجود خداوند است، تکیه کرده و استدلالات خود را بیان دارد بلکه باید در باب وجود خداوند، به شیوه ابطالپذیر عمل کند که شاید زمان زیادی برای آن صرف شود و نیل به نتیجه (چه در تایید و چه در رد خداباوری) زمان زیادی را نیازمند باشد ولی همان گونه که در هندسه نااقلیدسی نیز دیدیم، الزاما نزدیکترین راه میان دو نقطه (یا میان خالق و مخلوق)، یک خط مستقیم (استدلال محصولگرا) نیست بلکه باید مسیر ابطالگرایی (انحنای سطح) را طی کرد و به نتیجه رسید. شیوه پوپر جدا از نتایج و آثار آن بر اندیشه بشر، از این جهت اهمیت دارد که به «اسطورهزدایی از علم» پرداخت و نشان داد که علم و یافتههای علمی، به خودی خود و فی ذاته نباید اسطورهوار نگریسته شوند بلکه باید در مسیر مشخصی (که او، آن را مسیر ابطالگرایی مینامد) حرکت کرد بدون آن که مقصد معیّنی (مانند خداباوری یا اثبات هر نتیجه خاص) در نظر باشد چرا که هر مقصد «معیّن»، به معنای اسطوره است (مانند اینکه در قرون سیطره اساطیر یونان، دانشمندی بخواهد وجود زئوس را به شیوه استدلالی ولی حتما اثبات کند تا اینکه بخواهد از شیوه علمی برای رد یا پذیرش زئوس با هر نتیجهای استفاده کند). اینجاست که علم از خدمتگزاری به اسطورهها فارغ شده و خود نیز به اسطوره تبدیل نمیشود. البته همین شیوه (ابطالگرایی) نیز اسطوره نشد و بعدها توسط بزرگانی مانند ایمره لاکاتوش، توماس کوهن و پل فایرابند با چالشهای جدی مواجه شد.
نخستین اسطورهزدایی از روششناسی پوپر توسط توماس کوهن صورت گرفت که مهمترین کتابش با عنوان «ساختار انقلابهای علمی» در سال ۱۹۶۲ میلادی منتشر شد. وی معتقد است که یک نتیجه علمی هیچ گاه نمیتواند به عنوان محصول نهایی (و به بیان ما، اسطورهای) تلقی شود بلکه باید از «سرمشقهای» علمی (PARADIGMS) برای بررسی نظریههای علمی استفاده کرد. ایده اساسی این روش، بسیار ساده است. تحولات نظریههای علمی (انقلابهای علمی) نه به واسطه اثباتگرایی و نه به واسطه ابطالگرایی تعیین میشود بلکه این دو ابزارهایی برای رسیدن به سرمشقهای نظری هستند. یک نظریه از یک سرمشق عمومی تبعیت میکند و تا زمانی که این سرمشق زنده و جاری است، آن نظریه نیز معتبر است. پس برای ارزیابی یک نظریه علمی نباید به اثبات یا ابطال رد همان نظریه پرداخت بلکه باید به بررسی سرمشق (پارادایم) آن نظریه پرداخت. شاید پس از پوپر که روششناسی را جایگزین محصولگرایی در نظریههای علمی کرد (ولی ابطالگرایی آن، خود به اسطوره تبدیل شد)، این اولین باری بود که «سیال و شناور» بودن یک نظریه علمی در چارچوب مفاهیم عمومیتر (مانند رابطه نظریه و پارادایم) مطرح شد. به عبارت دیگر، برای بررسی صحت یک نظریه، نباید همان نظریه را نشانه گرفت بلکه باید پارادایم آن نظریه را نشانه رفته و روی آن بحث کرد. البته طبیعتا پارادایمها نیز دارای سلسله مراتب هستند و در نتیجه باید هر سرمشق را با سرمشق عالیتر آن ارزیابی کرد. به عنوان مثال، با پذیرفتن پارادایم جاذبه (حوزه گرانش)، نظریههای زیرمجموعه این سرمشق به تنهایی قابل ارزیابی نیستند بلکه باید جملگی در حوزه گرانش تفسیر و ارزیابی شوند.
همچنین است پارادایم سرمایهداری در نظام تفکر بسیاری از اقتصاددانان که با پذیرش آن، مفاهیم عرضه و تقاضا و قیمت و سایر مفاهیم ذیل این پارادایم قابل تفسیر هستند. پارادایم سرمایهداری، بر اصل حقوق مالکیت فردی و عقلانیت (با تعبیر اقتصادی آن) و اصل سودآوری استوار است و هر گونه تفسیر در این زمینه، مستلزم بحث روی پارادایم اصلی است. زیرمجموعههای این نظام نیز شامل نظریه کلاسیک، کینزین، نئوکلاسیک، انتظارات عقلایی و سایر زیرسیستمهای آن است که هریک تحت پارادایم اصلی، تفسیر متفاوتی از سازوکارهای اقتصادی دارند. در نتیجه شما با ابطال فروض اصلی پارادایم سرمایهداری (مانند اصل مالکیت فردی)، به راحتی میتوانید کلیه پارادایمها، نظریهها و قوانین زیرمجموعه آن را با چالش مواجه کنید ولی این امر، تیغی دولبه است زیرا با وجود آنکه امکان ابطال پارادایمهای زیرمجموعه با ابطال پارادایمهای اصلی به راحتی وجود دارد، هر چه در سلسله مراتب پارادایمها بالاتر میروید، کمتر امکان و توان ابطال آنها را دارید زیرا اصول شناخته شده در آنها، جدیتر و عمیقتر است. شاید یکی از بزرگترین مشکلات نظریه کوهن، اسطوره شدن مفهوم پارادایم باشد ولی این نیز مانند تفسیر پوپر از روششناسی علمی، راه نزدیکتری به حقیقت نسبت به روش محصولگرای سنتی تلقی میشود.
روش دیگر، روش ایمره لاکاتوش است که به برنامه پژوهش علمی (SRP) معروف است. از نظر لاکاتوش، هر نظریه جزئی از یک «برنامه پژوهش علمی» است و هر برنامه پژوهش علمی نیز از دو جزء مهم تشکیل شده است که یکی هسته اصلی و دیگری کمربند حفاظتی آن است. رسیدن به لایههای عمیق هر برنامه پژوهش علمی بسیار سخت است زیرا ابتدا باید از نظریههای پیرامون و محافظ (کمربند حفاظتی) آن عبور کرد و سپس به تغییر هسته اصلی آن پرداخت. در نتیجه، این امر موضوعی بسیار زمانبر بوده و در عین حال منجر به وجود برنامههای علمی متداخل و پیچیده خواهد شد به طوری که شاید اصولا حذف کامل یک برنامه پژوهش علمی، کار مفید یا مناسبی نبوده و دانشمندان باید به فکر اصلاحات تدریجی برنامهها و تحول برنامهها به سوی برنامههای پژوهش علمی مناسبتر باشند. پس در اینجا نیز همانند ساختار پارادایمی مطرح شده توسط توماس کوهن برای انقلابهای علمی، اثبات یا رد یک نظریه مطرح نبوده و باید به شکل عمیقتری به چارچوب تحلیلی نظریههای علمی نگریست. در این چارچوب، نه فقط محصولات علمی (قواعد، قوانین، یافتهها و باورهای علمی) قداست اسطورهای ندارند، بلکه حتی خود برنامههای پژوهش علمی (همانند پارادایمهای کوهن) نیز دارای قداست نبوده و جامعه علمی تنها با تلاش مستمر، شاهد تحولات این برنامهها خواهد بود. در کنار این امر، لاکاتوش با طرح موضوع تفاوتهای اساسی میان «علم و شبهعلم»، به مرزبندی مشخص میان آنچه از طریق اسطورهها وارد دانش بشر میشود (در قالب شبه علم) و هر آنچه از طریق برنامههای پژوهش علمی وارد میشود (در قالب علم) میپردازد. به عنوان مثال، تفاوت ستارهشناسی با طالع بینی از طریق ستارهها، تفاوت میان علم و شبهعلم است. تا اینجا حتی اسطورهزدایی از روششناسی علمی نیز صورت گرفته و در این حوزه نیز با وضعیت شناور و سیال مواجه هستیم.
شاید بتوان گفت که آخرین نظریه جدی قرن بیستم در حوزه روششناسی علمی، توسط پل فایرابند در کتاب «ضد روش» و در سال ۱۹۷۵ میلادی ارائه شده است. فایرابند را «بچه بد» فلسفه علم میدانند زیرا نظریاتش به آنارشیسم روششناسی معروف است ولی مباحث وی در حوزه مورد بحث ما و به دلیل نقشی که در اسطورهزدایی از علم داشته است، اهمیت فراوانی دارد. وی امکان استفاده از هر نوع روش و شیوه مشخص و ثابت برای رسیدن به حقایق جهان هستی را رد میکند زیرا معتقد است دو مشکل مهم برای شناخت حقیقت و واقعیت جهان وجود دارد. اولین مشکل به این موضوع باز میگردد که زبان مورد استفاده در نظریههای علمی، مستقل از مشاهدات نیست و در نتیجه هیچ روششناسی خاصی نمیتواند واقعیات جهان هستی را «به صورت مستقل» (مستقل از مشاهدات) تفسیر و تحلیل کند و به صورت جدیتر، زبان مشاهدات نیز مستقل از نظریهها نیست و این موضوع باعث میشود که «همواره مشاهدات را با عینک نظریهها ببینیم» و امکان استقلال مشاهده از نظریه و به دست آوردن «مشاهده خالص» و عاری از نظریه برای ارزیابی مستقل یک نظریه وجود ندارد. به عبارت دیگر، از آنجا که مشاهدات بر اساس نظریهها صورت گرفتهاند، بخشی از دیدگاه هر نظریه قبلا در مفهوم همان مشاهدهای رسوخ کرده که قرار است همان نظریه را ارزیابی کند. به عنوان یک مثال ساده، فرض کنید که با یک عینک به رنگ آبی بخواهید رنگ اشیا و موجودات اطراف خود را تشخیص داده و «واقعیت رنگ هر موجود» را تشخیص دهید. طبیعتا آبی رنگ بودن عینک شما، از همان ابتدا فرض استقلال رنگها در واقعیت و ذهن شما و واقعی بودن تصور شما از رنگهای واقعی را نقض میکند. این اولین مشکلی است که فایرابند مطرح میکند. مشکل دوم مربوط به این تصور است که یک نظریه باید در مورد تمام موارد مصداق داشته باشد در حالی که اگر روششناسی خود را بر این مبنا قرار دهیم که هیچ نظریهای نمیتواند تمامی واقعیات را منعکس کند، این امر خود به خود ما را به سمت «تشتت نظریهها» میکشاند که در آن، هیچ نظریهای نه ذاتا بد و نه ذاتا خوب است و فقط باید با نظریههای مختلف کنار آمد. این شیوه، حتی نظم پارادایمی و نظم برنامههای پژوهش علمی را نیز خطاب قرار داده و تلاش میکند که از این مفاهیم نیز اسطورهزدایی کند.
در پایان ذکر این نکته ضروری است که این موضوعات، مربوط به فلسفه علم در لایهای است که در سطح دانش معمول بشر (به ویژه حوزه فناوری صنعت و مصنوعات بشری) وارد نمیشود و به همین دلیل است که بشر در مقوله صنعت و فناوری، به راه خود به صورت سنتی ادامه داده و این بحثها خللی در آنها وارد نکرده است.
مرکز توجه این موضوعات، شناخت بشر از جهان هستی و نحوه درک و تفسیر واقعیات از طریق شیوههای علمی است، جایی که بشر حتی امکان شناخت واقعیت جهان را نیز بدین ترتیب، کمرنگ میبیند چه رسد به حقیقت جهان و موضوع مهم این است که همانگونه که ملاحظه شد، علم نیز امکان آمیختگی با اسطوره خواهد داشت و تلاشهای اخیر، بر این بوده که علم نیز با حذف اسطورهها، خود به اسطوره تبدیل نشود و چنان قداستی نیابد که به صورت اسطورهای، نتایج خود را به عنوان حقیقت محض جلوهگر کند. در واقع بخش اول این گفتار تلاشی بود برای تفکیک علم از اسطوره و بخش حاضر، تلاشی است برای اسطورهزدایی در حوزه داخلی علم تا علم نیز، خود، مجبور باشد قواعدی برای اثبات غیراسطورهای خود طراحی کند. همانگونه که ملاحظه شد، روشهایی مانند اثباتگرایی، ابطالگرایی، پارادایمها و برنامه پژوهش علمی، تنها تلاشهایی برای اثبات حقانیت علم و نظریههای علمی هستند اما تشتت آرا در همین زمینه (به نحوی که مختصرا در این گفتار بیان شد)، نشاندهنده راه طولانی علم برای شناخت واقعیت و حقیقت جهان است و بسیار زود است که علم قادر باشد نقش اسطورهای برای آگاهی و ادراک بشر ایفا کند.
* پژوهشگر اقتصاد شهری
@BWurban7677
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد