شناسه خبر : 8820
17 - 11 - 2019
17 - 11 - 2019
پول با برکت
پرویز ملکمرزبان- ۱۶ سالم بود، اولین سال از دوره سه ساله هنرستان در رشته برق را به پایان رساندم و ایام تعطیلات سه ماهه تابستان فرا رسید. من عاشق شکار و ماهیگیری بودم، از پدرم که آن زمان رییس یکی از شعبات بانک در تهران بود، خواستم که پول در اختیارم بگذارد تا بتوانم از تعطیلاتم به خوبی استفاده کنم. پدر کمی فکر کرد و گفت: بسیار خوب. سه ماه تعطیلی، یک ماه کار میکنی و با پولش دو ماه تفریح میکنی. متعجبانه در چهره مصممش نگاه کردم. بعد سرم را پایین انداختم و به فکر فرو رفتم و بعد در چشمانش خیره شدم و گفتم: موافقم به شرطی که کار را شما پیدا کنید. میدانستم که برای خیلی از آشنایانم کار پیدا کرده بود. قلم و کاغذ برداشت و یادداشتی برای یکی از دوستانش در شرکت جنرالالکتریک نوشت و گفت: فردا صبح زود میری به این آدرس و مشغول کار میشی. صبح زود از خواب بلند شدم و رفتم شرکت را پیدا کردم. بین تهران و کرج جاده قدیم و نامه را رساندم. دوستِ پدرم که آقای محترمی بود گفت: شما پسر ایشون هستید. گفتم بله. پس از اینکه مرا به مسوول برق کارخانه معرفی کرد، گفت: از امروز کارت رو شروع میکنی. سامسون مسوول برق از اقلیت ارامنه بسیار مرد مهربان و کاربلدی بود. با هم به کارگاه برق کارخانه رفتیم حوض بزرگی جلوی کارگاه قرار داشت که از آبش برای خنک کردن ژنراتور تولید برق استفاده میکردند که سالی یکبار لجنزدایی میشد. کارگران با سطل مشغول خارج کردن لجنها از کف حوض بودند، سامسون گفت: لباس کار بپوش برو داخل حوض و مشغول شو. یک نگاه به سامسون کردم، یک نگاه به لجنهای ته حوض و یک نگاه به تیپ خودم!!!
با خودم گفتم نباید جا زد و مدام به تعطیلات دو ماه بعدش فکر میکردم. لباس کار پوشیدم و مانند سایر کارگران مشغول لجن کشیدن از حوض شدم. آن روز گذشت و حوض تمیز و کار عادی من به عنوان کارگر ساده شروع شد. سامسون که دید خیلی با علاقه کار میکنم و ضمنا سواد هم دارم، مرا دستیار خودش کرد و من فقط از او فرمان میبردم. به همین منوال گذشت تا سر برج که اعلام کردند کارگران برای گرفتن حقوقشان جلوی دفتر صف بکشند. من هم رفتم داخل صف، آخرین نفری را که صدا زدند اسم من بود، رفتم جلوی میز، مسوولش گفت اینجا رو انگشت بزن. گفتم: امضا میکنم. یه نگاهی بهم کرد و گفت: هم انگشت بزن هم امضا کن و بعد دویست و چهل تومان شمرد و تحویلم داد. حداقل دستمزد کارگران در آن زمان روزی هشت تومان بود. دسته اسکناسها رو توی جیب شلوارم گذاشتم و برگشتم به کارگاه، از حجم اسکناسهای داخل جیبم که مدام دستم روش بود، احساس خیلی خوبی داشتم. لباس کارم را عوض کردم و بدون خداحافظی از کارخانه زدم بیرون. انگار روی ابرها راه میرفتم، هیچ وقت آن همه پول برای تفریح در اختیار نداشتم، رفتم به خیابان فردوسی که مرکز خرید و فروش لوازم شکار و ماهیگیری بود، لوازم مورد نظرم را خریدم و عازم شمال شدم تا تعطیلاتم را خوش بگذرانم. نمیدانم آن زمان چرا اینقدر پول برکت داشت. هرقدر خرج میکردم تمام نمیشد.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد