28 - 03 - 2020
کافه نادری به وقت شاتوبریان
عقربه بزرگ ساعت پایش را چند سانتیمتری جلوتر از دوازده دراز کرده بود و میخواست خودش را از صبح جدا کند. خورشید نور کمرمقی داشت و به زور روی آسفالت پهن شده بود. نمیدانستم کارم از نظر دیگران احمقانه است یا ابلهانه، هرچه بود عاقلانه که نبود. از تاکسی پیاده شدم و از دکه کنار کافه روزنامهای خریدم. دنبال آگهی بودم، امیدوارم بودم کسی به نیازمندیها آگهی داده باشد با این مضمون:
به یک همراه برای صرف ناهار در کافه نادری نیازمندیم. بیست و پنجساله، قد متوسط، اندامی لاغر و سیبیلو. اهل مطالعه و علاقهمند به موسیقی. پوست تیره، چپدست با ماهگرفتگی کوچک روی ساعد دست راست. بیکار
نبود که نبود. باید تجربه چهره به چهره را امتحان میکردم. با ترس و لرز آن طرف خیابان رفتم و به چهرهها چشم دوختم. همان اول کاری انتخابهایم نصف شد. بالاخره مردها را نمیشد برای صرف ناهار به کافه دعوت کرد و با لبخندی گوشه لب به چشمهایشان خیره شد و درباره موراکامی و کافکا برایشان سخنرانی کرد. تبعات سنگینی داشت. پس سراغ خانمها رفتم. همیشه به روانشناسی چهرهها اعتقاد داشتم. یادم است در دوران دبستان از چهره ناظم نیتش را میخواندم. هروقت چشم چپ آقای مرادی میپرید و گوشه راست سبیلش را تاب میداد نیت شومی در سر داشت، بماند که همیشه چشم چپش میپرید و اکثر اوقات دستش به سبیلش بود.
دختری را از دور نشان کردم. مانتویی سبز و بلند تنش بود و سارافونی سفید زیرش جستوخیز میکرد. شلوار لی کمرنگ و کفشهای بیپاشنه. آرام راه میرفت. چشمهایش با پیادهرو بده بستان مرموزی داشت. انگار اگر لحظهای چشم از دانههای آسفالت برمیداشت ترتیبشان به هم میریخت. از آن آدمها بود که خودش را مسوول تمام کائنات میداند. اصلا نمیشد با این آدم یک کلمه حرف زد و در کنارش غذا خورد. میخواست از طوفان فلیپین و گروه بوکوحرام و دیپلماسی موفق هستهای برایت مثنوی بخواند. من از همه چیز فراری بودم و میخواستم چند ساعتی دنیا را نگه دارم. میخواستم دنیایم خلاصه شود در کارد و چنگال و گوشت تکهتکه شده. باید آدمش را انتخاب میکردم.
آدمها موقع غذا خوردن سه دستهاند: دسته اول برای رفع گرسنگی غذا میخورند و نمیفهمند توی معدهشان چی خالی میکنند. دسته دوم کسانی هستند که کمی به غذا اهمیت میدهند اما بدشان نمیآید موقع غذا خوردن کنترل تلویزیون را دست بگیرند و کانالها را پشت هم عوض کنند و گاهی از سر شوخطبعی یا ناخودآگاه قاشق قیمه را فرو کنند در ظرف ماست اما دسته سوم. دسته سوم که شاید فقط من جزئش باشم و پدرم غذا را میپرستیم. طعمها را با پوست و گوشتمان میبلعیم و معتقدیم وقتی اولین قاشق را به ظرف غذا میرسانی و تکهای ازش برمیداری انگار روح دنیا را زخمی کردهای. تو جهان را به نیش میکشی و باید آدابش را رعایت کنی. تکهای از خاطره حیوان یا سبزی مردهای را میجوی و باید به احترامش سکوت کنی. باید بدانند مرگشان ارزش داشته و سرسری تلف نشدهاند. تو وارث حیاتی هستی که روزی وجود داشته و حالا توی ظرفی بزرگ و روش آتش خاطراتش را آب کردهاند. تو وارث خاطراتی.
هرچند آنروز برنامهام تنها برگزاری آداب صرف ناهار نبود و میخواستم همصحبتی پیدا کنم برای عبور از گسی هوای پاییز و کرختی روزهایی که مانند آدامس بادکنکی، کش میآمدند.
چشمم آن طرف خیابان به دختری افتاد که تند راه میرفت و لبانش بیوقفه تکان میخورد. گوشی بزرگ و طوسیرنگی دستش بود و نمیدانست جلو را نگاه کند یا چشمش را بدوزد به صفحه گوشی. از آدمهای بیبرنامه و نگران متنفرم. وقتی تکلیفت با خودت مشخص نباشد نمیدانی باید چنگال را در شاتوبریان فروکنی یا دهانت را با نوشابه مشکی، تر. ناهار را کوفتم میکرد.
مگسهای سفید و بدپیله مثل هواپیماهای از جان گذشته ژاپنی خودشان را میکوبیدند به قرنیهام و دود موتوریهای جمهوری نفسم را تنگ کرده بود. فرشتگان مرگ و زندگی هر کدام با باری چند برابر هیکل موتورشان در خیابان ویراژ میدادند و یادم میانداختند اگر ذرهای فرمان را شل بگیرم مرگ حتمی است. بار پشتشان هم نان بود و روزی خانواده و هم سند مرگی دردناک زیر چرخهای ماشینی سر به هوا. یکیشان مسیرش را انداخته بود توی پیادهرو و با جملههایی مثل بپا نفتی نشی، آقا نگیرم بهت و خانوم یه تکون، راهش را باز میکرد. به من که رسید لبانش را غنچه کرد و با صدای لرزانی گفت:
ژوووون بچه ژیگول، بپا کتابات نیفته…
با موتور لاجانش از روی رفاقت و حسن همشهری بودن تنهای به من زد و تابم داد روی آسفالت لت و پار پیادهرو. دستانم را بند درخت تکه پاره کنار جوب کردم که همان موقع صدایی گفت:
شاتوبریان!
سرم را بالا آوردم. باورش برایم سخت بود. انگار عمری را برای حل کردن جدول انتهای روزنامه وقت صرف کرده باشی و فقط سوال هفت عمودی باقی مانده باشد. غذایی شبیه به استیک، نُه حرفی. اما تو گیاهخوار باشی و از همان روزهای اول کلم بروکلی به خیکت بسته باشند و آب کرفس. نه حرفی؟ استیک؟ آنچه از گوشت و کباب به چشمت خورده نقاشیهای دو بعدی کارتون تام جری است. کلافهای و میخواهی برادرت را خام خام بخوری اما بدانی آن نه حرفی لعنتی چیست. ایستاده باشی جلوی آینه، موهای ژولیده و ریشهای نامنظم و زیر پوشی لک و پیس از تو دلقکی ساخته باشد که میخواهد با حل کردن جدول انتهای روزنامه خودش را از نیشخند دیگران نجات دهد. جدول را بگذاری روی روشویی و دست ببری سمت تیغ و خنکیاش را بچسبانی به رگهای زنانهات که زیر پوستی رنگ پریده پنهان شده و همان موقع کسی زنگ خانه را بزند. آیفون را برداری و صدایی مانند پیچیدن باد میان بالهای مرغان دریایی گفته باشد:
شاتوبریان!
در خواب و رویا جواب داده باشی: تو ظرف چدنی؟ وقتی میارنش سر میز هنوز صدای جیلیز و ولیز بده؟
عینکش را جابهجا کرد. کمی تعجب کرده بود. شاید هم قیافهاش اینطور بود. زیر آن آرایش غلیظ روانشناسی چهرهاش سخت میزد. صورت پرچاله و عینک ته استکانی. صدایش بیشتر شبیه سونامیهای دریای ژاپن بود. اما شاتوبریان. اسم رمز را میدانست. چند نفر ساعت دوازده و بیست و پنج دقیقه ظهرِ پنج شنبه از جلوی درِ کافه نادری رد میشوند و به شما میگویند: شاتوبریان!
دعوتش کردم داخل کافه. وقتی میخواهی کسی را جایی ببری و جیبت را حرام غرورت کنی خیال میکنی همه چیز متعلق به تو است. حتی اگر مثلا در رستوران گردان برج ایفل بخواهی نوشابه رژیمی بخوری و خلال دندان.
راهروی کافه نادری از همیشه خلوتتر بود. طبق عادت اول رفتم جلوی آینه وسط راهرو و تابی به سبیلهای ناموزونم دادم. دختر همهاج و واج نگاهم میکرد. شاید باید از کتابهای جلال آلاحمد شروع میکردم، ادبیات کلاسیک اروپا هم بد نبود.
برایش هدیه هم داشتم. «پس از تاریکی» هاروکی موراکامی. در ذهنم دختری شبیه به نقش اول کتاب موراکامی را تصور کرده بودم، اما قرار نیست همه چیز طبق برنامه پیش برود. گاهی تغییرات کوچک جذابند و خواستنی. هرچند تغییری که جلوی چشمانم بود کوچک نبود و بهش نمیآمد زیاد خواستنی باشد.
تا جایی که یادم است کاراکتر دختر کتاب موراکامی ژاپنی جمع و جوری بود با ساقهای نازک و پوستی به سفیدی برف. اما شاتوبریان بیشتر شبیه زنهای افسانهای شاهنامه بود. گویی رستم از شکم او زاده شده بود و زال شبها پتویش را با او قسمت میکرد.
چند باری وسوسه شدم توی کیف بزرگش را نگاه کنم شاید گرزی، تبری، چیزی همراه داشته باشد. اما هیچ چیز مهم نبود، او اسم رمز را میدانست: شاتوبریان!
گارسون دفتر بزرگش را روی هوا گرفت و نوشت. به همراهم اشاره کرد و گفت شما؟
دختر گوشه چشمی نازک کرد و سفیدی دندانهایش را به رخم کشید و گفت:
منم شاتوبریان. خیلی خندهدار میشه.
پیرمرد دفتر بزرگش را بست و از میزمان دور شد. پاهایش توی کفش لخ لخ میکرد و روی لباسش خاک نشسته بود. بهش میآمد سنش به اندازه میز و صندلی زنگ زده کافه باشد. خیال کردم شصت، هفتاد سال پیش در لباس نو نوار کافه و قوریهای گلدار و استکانهای کوچک برای هدایت چای ریخته و با حسرت جمع روشنفکرهای کت و شلوار پوش را پاییده. همان شب وقتی دستمال نمدار را روی میز میسرانده و فحش میداده به دستان لرزانی که لوندانه خاکستر سیگار را پخش میکنند توی هوا، صادق از حیاط پشتی بیرون آمده و سر گرم از ته شیشه غنیمت شرطبندی دست نوشتههایش را برایش خوانده. نسخهای نصف و نیمه از بوف کور. زندگیاش را به هم ریخته و تلو تلو خوران پا کشیده سمت خیابان. در چشمان پیرمرد خواندم که بدش نمیآمد شاتوبریان را شقه کند.
روی میز ریتم گرفته بود و میخواست سر صحبت را باز کند. انتظار داشتم کلیشهایترین حرفها را تحویلم بدهد و این آغاز ویرانی بود. رابطه شروع نشده تمام میشد و همه چیز برمیگشت به حالت قبل. همانطور هم شد. صدایی از دهانش درآورد و گفت: موهات خیلی بلند نیست.
آره خیلی بلند نیست. اصلا حوصله موی بلند رو ندارم.
موی بلند که حوصله نمیخواد. فقط یه ذره بیعاری و تنبلی میخواد. وقتی زورت بیاد بری سلمونی موهات بلند میشه.
یعنی هرکسی که موهاش بلنده دلیلش تنبلیه؟
بیشتریا آره.
این را گفت و دوباره مشغول ساختن آهنگش شد.
شبیه فلاسفه حرف میزد. شاید باید با دنیای سوفی شروع میکردم. هرچند خودم هیچوقت جرات بازکردنش را نداشتم. فقط در کتابخانهام بود تا جایش خالی نباشد. دستانش همش میجنبید. تبلتش را روی میز گذاشته بود و توی فیسبوک و توئیتر سرک میکشید، یاهومسنجرش هم باز بود. سکوتش اذیتم میکرد. مخصوصا وقتی هر چند ثانیه آدامس صورتیش را با صدای مسلسلواری میترکاند و دوباره دندانهایش را تویش فرو میکرد. کتاب موراکامی را روی میز گذاشتم و گفتم:
اینو برای تو گرفتم.
سرش را بالا آورد، دستانم را نگاه کرد و گفت: چی رو؟
با دست به کتاب روی میز اشاره کردم و گفتم:
موراکامی. امیدوارم نخونده باشی. دوست دارم بخونی و اگه باز هم همدیگه رو دیدیم دربارش حرف بزنیم.
ابرویی بالا انداخت و گفت: اگه وسطش خوابم نگیره باشه. معمولا به پاراگراف سوم صفحههای دوم کتابهام که میرسم خوابم میگیره. یه سندرم خانوادگیه. از بابابزرگم بهمون رسیده. بیشتر فامیل میگن یه نفرینه. بابابزرگم آخرای عمرش میخواست خاطراتش رو بنویسه که اول پاراگراف سوم از صفحه دوم کتابش مرد. فقط وقت کرده بود از عشق اول زندگیش قبل از مادربزرگم حرف بزنه. البته بعضیا میگن مادربزرگم زیاد از اون صفحهها خوشش نیومده!
یعنی مادربزرگت کشتتش؟!
همه چی ممکنه.
دختر از میان پاراگرافهای رمانهای جنایی آگاتا کریستی بیرون پریده بود. خانوادهای گرفتار نفرین ابدی. قفل ماجرا را عجوزه قد خمیدهای باز میکرد که در میدان پنجاه و چهارم نارمک خانهای نقلی داشت.
بعضی موقعها میرم پیشش، ما هم شرقیم. مامان بزرگمم شرقه
تا حالا نخواستی از ماجراش رمان بنویسی یا داستان کوتاه؟
کل استعداد من توی نویسندگی ختم میشد به جملهای که توی تیتراژ سریال اوشین میگفتن: زندگی منشوری است در حرکت دوار. اول و آخر انشاهام این بود و بقیش هم دیالوگهای سریال آینه. از من نخواه چیزی بنویسم!
صحبتمان گل انداخته بود که صدایی همه چیز را تمام کرد. صدایی مثل برخورد باران ریز با ایرانیت سقف پاسیوی خانهای کلنگی. دخترک دستانش را به هم مالید و گفت:
اینم از غذامون! چه بویی!
پیرمرد غذا را برایمان روی میز چید. سعی میکرد مساوات را رعایت کند. یک ظرف سس برای من، یکی برای دختر. سالادی برای من و سالادی برای دختر و مقداری هم نان. چشمانم قدمهای پیرمرد را دنبال میکرد که صدای برخورد چاقو با ظرف چدنی غذا، نگاهم را پاره کرد. ولعی که در غذا خوردن داشت را فقط میشد با اشتهای پسرش رستم، وقتی آهویی را در دشتهای سیستان به نیش میکشید مقایسه کرد. دلم برای زال سوخت.
میخواستم قبل از آنکه غذا خوردن را شروع کنم کمی بحث را پیش ببرم. فرصتم داشت تمام میشد. رو به چشمانی کردم که انعکاس گوشتهای تکهپاره شده توی نینیاش وحشیترش میکرد. گفتم:
هیچی برای من مثل کتاب نمیشه. البته نه! دروغ گفتم. ویولن هم همیشه میتونه من رو وسوسه کنه. اصلا موسیقی و مطالعه. چه وجه تشابهی. دو تاشون با میم شروع میشن. موسیقی و مطالعه و چی؟! به نظرت سومی چیه؟
مانیکور!
نه، موسیقی و مطالعه و مرگ شاید. ها؟ فک کن صادق شصت سال پیش روی همین صندلی نشسته و به آدم روبهرویی گفته: موسیقی و مطالعه و چی شازده؟
شازده هم گفته باشه: مرگ صادق، مرگ.
لعنتی. شاید اگه شازده نگفته بود مرگ بوف کور انقدر سیاه نبود. شاید پیرمرد گارسون بعد از شنیدن دستنوشتههای صادق اون شب نمیرفت لالهزار و دختر حاج قربون خدابیامرز رو تیکهتیکه نمیکرد. ها؟ روزنامههای اون سال رو خوندی؟ مرگ افسانه، دختر قربان فتحیپور، ملاک بزرگ تهران. تو فکر نمیکنی اینطور بوده؟
افسانهها گیجم میکنند. نمیفهمی کی راست میگن و کی دروغ. وقتی تیکهتیکه میشن راحتتر درکشون میکنی.
راستی اسمت چیه؟ هی میخوام بپرسم ولی نمیشه.
لحظهای کارد و چنگال را انداخت و لبانش را جمع کرد و گفت:
یعنی چی پدرام؟ این همه حرف زدیم با هم، تازه میگی اسمت…
رویا؟
صدای خشداری از میز کناری گفت رویا! رویاهایم نقش برآب شد. دختر رو به صدا کرد و گفت: پدرام!؟ شاتو بریان؟!
آره. پس چرا اونجا نشستی؟ این کیه سر اون میز؟ مگه با من قرار نداشتی؟
پدرام رو به من کرد و گفت: تو چی میگی اینجا؟!
من من کردم و گفتم: من پی افسانهام.
دستان چربش را با رومیزی رنگ و رو رفته پاک کرد و گفت: من افسانه نیستم، اسمم رویاست. خب از اول میگفتی. چرا وقتی گفتم شاتو بریان چیزی نگفتی. پدرام یاهو آیدیش شاتو بریان بود. من دو هفته داشتم باهاش چت میکردم.
صندلیم را تقدیم پدرام شاتو بریان کردم و از کافه زدم بیرون.
وقتی افسانه و رویا را با هم قاطی کنی نتیجهاش پیادهروی خستهکنندهای میشود از دم در کافه نادری تا ایستگاه مترو لالهزار.

لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد