9 - 11 - 2017
کجای زندگیام؟
رقیه حسینی- جلوی آینه موهایم را شانه میزدم. کمی دلتنگ موهای از دست رفتهام شدم. اما بلافاصله حرفی در ذهنم چرخید که میگفت حسرت سه چیز را نخور؛ ۱- پول ۲- ناخن ۳- مو. این سه میآیند و میروند. کوتاه میشوند، کم میشوند. آسیب میبینند. اگر آنها را دور بیندازی، دوباره به دست میآیند. رشد میکنند.
در این فکرها بودم که ناگهان دستم از حرکت ایستاد. چشمانم خیره به دختری، در آن طرف آینه شد. ۱۵ سال از عمرش میگذرد و چیزی به پایان شانزدهمین سال نمانده است. مگر ممکن است؟ زمان چه زود میگذرد! این ۱۶ سال چه شد؟ چه کردهام؟!
همانطور جلوی خود ایستادم. میخکوب شدم. انگار مرا به تیر سوال بسته بود. انگار اعتراضی داشت. جوابی جز سکوت نیافتم. او نیز در سکوت روی برگرداند.
میترسد. از گذر زمان. از حسرت. از بیهودگی. از…
میخواهم زمان بایستد. میخواهم دیگر بزرگتر نشوم. از عدد ۱۷ میترسم. انگار کودکی کمکم کمرنگتر از دیروز میشود.
در زمان گم گشتهام. در ترس پیچیدهام. نمیدانم این چه دورانی است. نمیدانم این ترس از چیست؟
خداوندا زمان که نمیایستد. پس مرا یاری کن تا قبل از گذر آن خودساخته شوم.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد