23 - 12 - 2024
کریستین و کارخانه کبریتسازی
مهدی خاکیفیروز-کریستین وقتی کودک بود در گوشه و کنار خیابانهای شهر کوچک خود کبریت میفروخت. روزها بهدنبال مردمان عبوری میدوید و در حالی که سبدی پر از کبریتهای کوچک و رنگارنگ در دست داشت با صدای بلند فریاد میزد: «کبریت! کبریت! کبریتهای اعلا دارم!» و مردم از کنار او میگذشتند. بعضی وقتها یکی دو جعبه از او میخریدند ولی بیشتر وقتها بیتوجه از کنارش میگذشتند. زندگی برای او سخت بود اما همیشه لبخند میزد. مادربزرگش به او میگفت: «کریستین جان یادت باشه حتی یک کبریت هم میتونه دنیایی رو روشن کنه» و کریستین این جمله را در ذهن خود حلاجی میکرد.
سالها گذشت. کریستین بزرگتر شد و همچنان به اتکای این نصیحت مادربزرگش، کار و تلاش میکرد. او دیگر یک دخترک کبریتفروش ساده نبود. با گذشت زمان آموخته بود که برای رسیدن به رویاهایش باید خیلی سخت تلاش کند. وقتی که کمی بزرگتر شد، تصمیم گرفت کاری بزرگتر از فروش کبریتهای کوچک انجام دهد. رویاهایی که از کودکی در دلش داشت، کمکم تبدیل به اهدافی واقعی شدند. کریستین از همان کودکی دلش میخواست روزی یک کارخانه کبریتسازی راه بیندازد. با کمک مادربزرگش که هنوز هم در کنارش بود و به او امید میداد، شروع به پسانداز و جمعآوری پول کرد. روزها هرچه میتوانست تلاش میکرد و شبها، ساعتها روبهروی نقشههای کارخانه مینشست و طراحی میکرد. مادربزرگش کنارش بود و با قصههای قدیمیاش به او امید میداد: «کریستین حتی یک کبریت هم میتونه دنیایی رو روشن کنه، پس هیچوقت از تلاش دست نکش.»
پس از سالها سختکوشی، بالاخره کارخانه کبریتسازی کریستین افتتاح شد. روز افتتاحیه کارخانه برای کریستین روزی پر از احساسات عجیب و غریب بود. او به یاد کودکیاش افتاد. وقتی که در کوچههای سرد و شلوغ شهر میدوید و کبریت میفروخت. حالا این کارخانه یعنی رویای بزرگ او به حقیقت پیوسته بود اما غم سنگینی هم بر دلش نشسته بود. مادربزرگش که همیشه پشت او بود، درست چند روز قبل از افتتاح کارخانه فوت کرده بود. کریستین با چشمهای اشکآلود به تندیسی از مادربزرگش که جلوی در کارخانه نصب کرده بود، نگاه کرد؛ تندیسی که او را بهیاد روزهای سختی میانداخت که با هم پشتسر گذاشته بودند.
کارخانه کبریتسازی کریستین، خیلی زود جای خود را در بازار باز کرد و به یک برند موفق تبدیل شد اما عصر یک روز سرد و یخبندان در آستانه کریسمس، این کارخانه با یک مشکل غیرمنتظره روبهرو شد. به دلیل بحران کمبود انرژی، برق و گاز به طور کامل قطع شد. کریستین بیدرنگ از اتاق مدیریت وارد سالن اصلی کارخانه شد و به کارگران کارخانه نگاه کرد. در آن هوای سرد و بدون گرما، همه نگران بودند اما او نمیتوانست بگذارد که این اتفاق، شب عید آنها را خراب کند.
کریستین به اطرافش نگاه کرد. کارخانهای که روزی با هزاران آرزو و امید راه انداخته بود، حالا در دل سردی و خاموشی فرو رفته بود اما بهیاد مادربزرگش، که به او میگفت: «از هر چیزی که داری بهترین استفاده را ببر» باعث شد که دست به کار شود.
کریستین یکی از جعبههای کبریت را برداشت. کبریتها برای او یادآور نور بودند حتی در دل تاریکترین روزها. کبریت اول را با دستانی لرزان اما مصمم روشن کرد. شعلهای کوچک اما امیدبخش در دل غروب سرد به رقص در آمد. کارگران نگاه میکردند و کریستین به دست هر کدام از آنها یک جعبه کبریت داد. آنها نیز کبریتها را یکییکی روشن کردند. یکی از آنها گفت: «کریستین، این کار چه فایدهای داره؟ مگر میشود با این چند بسته کبریت، کارخانه به این بزرگی رو گرم کرد؟»
کریستین لبخند زد و گفت: «شاید نتونیم کارخانه رو گرم کنیم اما میتونیم به هم امید بدیم.»
شعلههای کبریتها به آرامی در فضای کارخانه میرقصیدند و هربار که یکی خاموش میشد، دیگری روشن میشد. ساعتها گذشت تا بالاخره خورشید از افق بالا آمد. کارخانه پر از چوبکبریتهای نیمهسوخته بود. هر یک از اینها، یادآور تلاش بیوقفهای بود که تا همین دیروز انجام داده بودند.
کریستین نگاهش را به تندیس مادربزرگش دوخت و با صدای آرام گفت: «مادربزرگ جان، میدونم که هنوز اینجا هستی. شاید امروز نتونستیم کارخانه رو گرم کنیم اما هنوز امیدواریم. مثل همیشه.» کارگران گرچه از شدت سرما زانو زده بودند اما به کریستین افتخار میکردند و به او لبخند میزدند.
کریستین فهمید که حتی وقتی فقط چند جعبه کوچک کبریت از کارخانهاش باقیمانده، همچنان چیزی برای امیدوار بودن وجود دارد چراکه در دل هر کبریت، دنیای روشنی نهفته بود که مادربزرگش همیشه از آن حرف میزد.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد