24 - 11 - 2022
گشایشی مگر از گریه شبانه
وقتی «پیرپرنیان اندیش- در صحبت سایه» وارد بازار شد به عنوان یکی از علاقهمندان به «سایه» دلم میخواست آن را بخوانم اما قیمتگران کتاب مانع میشد…
به هر حال کتاب به دستم رسید و فرصتی پیش آمد تا بهتر و بیشتر با شاعر بزرگ ایرانزمین، با تفکرات، با شعرهایش و زندگی او آشنا شوم.
«پیرپرنیان اندیش» در دو جلد و در ۱۵۰۰ صفحه با کلی فهرست و عکس منتشر شده است.
کتاب حجیم است و بسیار وارد جزییات میشود تا جایی که گاه اضافی به نظر میآید. صد البته در کنار برخی ضعفها، «پیرپرنیان اندیش» نقاط مثبت فراوانی دارد از جمله آنکه، یک جا و یک سره، همه دانستهها و ندانستههای یکی از شاعران و به طور خاص غزلسرایان بزرگ ایران را، مقابل دیدگان مخاطب، روی دایره میریزد.
«پیرپرنیان اندیش» حاصل کار و زحمت فراوان میلاد عظیمی و عاطفه طیه که از سوی انتشارات سخن روانه بازار شده، بیش از آنکه برای دوستداران شعر به طور عام، مفید به فایده باشد به باور من، علاقهمندان بیشمار «سایه» را سیراب خواهد کرد.
هنگامی که جلد اول کتاب را باز کردم، قصدم این بود که با خواندن و چند بار خواندن هر دو جلد، نه به عنوان دوستدار شاعر بلکه از نگاه کسی که به شعر و شاعری وابسته است، نظرم را بنویسم اما در همان یکی دو صفحه آغازین، بدون اینکه قصدی در میان باشد، قلم در دستم نافرمانی کرد و ذهنم به سمت و سویی رفت که چند سالی است یک سره تاخت و تاز میکند.
چه باک، میخواستم از کتابی که درباره «سایه» است، بنویسم اما حالا از «سایه»ای میگویم که در آفتاب جا خوش کرده و مرا با خود به سالهای بسیار دور و گاه اندکی نزدیک میبرد، مرا به یاد درخت خرمالو خانه قدیمیمان میاندازد، مرا با درخت خوج خانه پدریاش آشنا میکند. نوشتهای که قرار بود یک نقد و بررسی باشد، باز هم به حسرتهای ابدی من تبدیل شد.
«یه در چوبی بزرگ بود که دو تا سکو دو طرفش بود. از در که تو میرفتی یه هشتی بود. بعد از هشتی میرفتی تو حیاط، سه ضلع حیاط ساختمان بود. ضلع غربی دیوار بود؛ یه درخت انگور کاشته بودیم که همه این دیوارو گرفته بود. یه درخت خوج داشتیم، خیلی بلند بود، از خونه بلندتر بود، دستکم از هفت متر بلندتر بود. خوج که میدونید چیه؛ گلابی وحشی پیوندی، درشتتر از گلابی معمولی، با طعم ترش و شیرین. ما تو خونهمون درخت خرمالو داشتیم، انار داشتیم، به داشتیم،
گوجه سرخ داشتیم…»
***
صفحه ۳ کتاب، مرا یک سره برد به سالهای دور، سالهای نوجوانی و جوانی؛ سالهای میانی دهه ۳۰ خورشیدی، در جایی که پدرم کار میکرد، جایی نزدیک شهر ساوه، شرایط برای ادامه تحصیلم فراهم نبود به همین خاطر پس از گرفتن مدرک چهارم ابتدایی، پدرم مرا به تهران، پیش مادربزرگ مادریام فرستاد؛ یکی از بعد ظهرهای داغ ۱۳۳۶ بود.
داییام، حسن شهرزاد روزنامهنگار، اهل شعر و شاعری که با هم در یک اتاق زندگی میکردیم. در حالی که خود را آماده میکرد برای دیدن دوستانش و گشت و گذار در لالهزار و استانبول و سرک کشیدن به پاتوقهای معروف آن زمان از خانه بیرون برود، زیر لب شعری را زمزمه میکرد که نمیدانم چرا، من نوجوان، من هنوز بیخبر از عشق و عاشقی و وفاداری و جفاکاری را به خود جذب کرد.
خدا بیامرزد، داییام زمزمه میکرد:
بسترم صدف خالی یک
تنهایی است
و تو چون مروارید
گردن آویز کسان دیگری…
آن روز نمیدانستم، شعر را چه کسی سروده اما بعدها و پس از بارها و بارها شنیدن، فهمیدم، شاعر «الف- سایه» نام دارد.
***
فصل آغازین کتاب «پیر پرنیان اندیش- در صحبت سایه…» از همان سطر نخست، از آن در چوبی بزرگ، از آن درخت انگور و از آن خرمالواش، مرا به دنبال خود کشاند.
«… سیگار نگیرانده بر لب، رخساری خیس و سرخ از شرجی ظهر مردادماه رشت، عصایی به دست و نگاهی مات و تهی، پیرمرد پس از سالها آمده تا بر ربع و اطلال و دمن خانه پدری بنگرد…»
بازگشت به جایی که در آن پا گرفتهام، همواره برایم دشوار است همین چند روز پیش بود که با پسرم، سری به راسته معروف شلوار دوزان در خیابان کارگر جنوبی، چهارراه لشگر زدیم و در برگشت از خیابان منیریه، از جلوی دبیرستان رهنما که شش سال از عمرم را پشت میزهای آن گذراندهام به طرف ولیعصر آمدیم، از جلوی کوچه افشار که رد شدیم «به نامی گفتم: نگاه کن، از اون تیر چراغ برق به چپ که بپیچم، دو قدم بعدش، خونه قدیمی ما بود…»
چند قدم آن طرفتر… اما دلم نیامد از کوچه خاطرات نوجوانی و جوانی، به خانهای برسم که دیگر، بوی خانه قدیمی ما را نداشت… به همین خاطر میدانم، سایه در بازگشت به خانه پدری چه حالی باید داشته باشد.
«۲۶ مرداد ۱۳۸۶ است، با یک ون کرایهای که رانندهاش خیلی زود با ما و به خصوص با سایه خودمانی شده… به رشت آمدهایم… قرار است برویم به محلهای که خانه پدری سایه، زادگاه سایه آنجا بوده است، محله استاد سرا در نزدیکی سبزه میدان…
به محلهای میرسیم تقریبا نو نوار با ساختمانهایی نسبتا تازهساز، سایه به زحمت از ماشین پیاده شد. نگاهی به دور و بر انداخت… معلوم است که دستپاچه شده و هیچ چیز آشنایی نمییابد. چشمان مستاصلش این سو و آن سو میگردد؛ دنبال چه؟ شاید پی مادرش، مادری چشم انتظار پسری محبوب و سرتق… لبخندی، زهر قندی، غمخندی بر لبان سایه مینشیند…»
***
با پسرم، با نامی که از خیابان منیریه به طرف ولیعصر میرفتیم، چند قدم پس از دبیرستان رهنما، در پیادهروی مقابل، رسیدیم به دبستان عیسی بهرامی… به نامی گفتم «کلاس پنجم و ششم ابتدایی را اینجا در این مدرسه گذراندم…» مدرسه همچنان سر جایش بود و من اما سر جایم نبودم…
صفحه ۴ کتاب است؛ خودم را یک لحظه جای سایه میگذارم، پس از سالها میخواهد مدرسه روزگار نوجوانیاش را تماشا کند.
***
«حد فاصل خانه تا مدرسه قانی- که سایه از کلاس دوم ابتدایی آنجا درس خوانده- چند ده قدم است….
سیگارش را میگیرند با بیمیلی میپذیرد، سنگین گام برمیدارد… نشانی از مدرسه نمانده است. از سایه میپرسم آخرین بار کی به اینجا آمدهاید؟
سال ۲۶-۲۵ بود… »
به قول معروف هنوز اول شب است و دل من هوای گریه دارد! هنوز صفحه اول و دوم کتاب است و خاطرات، آوار خاطرات بر سر و رویم میبارد…؛ تازه با شعرهای سایه آشنا شده بودم.
جوانی بود و به قول معروف چنان که افتد و دانی… «ترانه» یکی از شعرهایی است که مرا به سایه نزدیک کرد؛
تا تو با منی زمانه با من است
بخت و کام جاودانه با من است
تو بهار دلکشی و من چو باغ
شور و شوق صدجوانه
با من است
یاد دلنشینت ای امید جان
هرکجا روم با من است
***
هنوز اندرخم یک کوچهام هنوز در صفحه ۴ کتاب در جا میزنم؛
«پیرمرد در خود فرورفته و خاموش و خسته به عصایش تکیه داده است. نگاهش غمگین است اما ایستاده است؛ ایستاده است در آخر کوچهای که بنبست…»
سایه را میگوید
***
امان از این کوچه بنبست…! نزدیک خانه ما، تقاطع کوچه وستاهل و افشار، جایی در ولیعصر امروزی، امیریه آن روزها، یک کوچه بنبست بود، «بنبست جمشیدی»… که هنوز هم باید باشد.
انگار همین دیروز بود، یکی از روزهای تابستان ۳۳، روزها و شبهای بگیر و ببند تودهایها؛ سازمان افسران حزب توده لو رفته بود… چند نفر از آنها در بنبست جمشیدی مینشستند… انگار همین دیروز بود… آمد و رفت سربازها، گونیهای پر از کاغذ و مدرک و چند نفری که به طرف ماشینهای ارتشی کشیده میشدند…
و امروز یادم میآید؛
«میون این همه کوچه، کوچه ما… کوچه بنبست بود…»
***
چند سال پیش، یادم نمیآید به چه دلیل و مناسبتی، یکی از دوستان از سر مهربانی، کتاب «آینه در آینه» برگزیده اشعار سایه را به رسم یادگاری به من هدیه کرد؛ چه سعادتی، کلی از کارهای سایه را که آنها را بسیار دوست میدارم و گاهی با خودم در خلوت زمزمه میکنم در این کتاب پیدا کردم به طور مثال «زبان نگاه»، «احساس»، «ترانه»، «سنگواره»، «بهانه»، «گریهشبانه» و چند شعر دیگر…
هنگامی که فهرست بسیار طولانی «پیرپرنیان اندیش» را ورق میزدم به بعضی از این نامها برخوردم که سایه در مورد آنها توضیح داده بود.
سایه، گریه شبانه را در پاریس و هنگامی که پسرش کیوان، تحت معالجه سرطان چشم قرار داشت و تحت تاثیر حال و هوای ابری و گرفته پاریس و احساس پدری که گویی جان و نفسش را گرفته باشند، سروده است، شعری که بسیار دوستش میدارم؛
شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت
دوباره گریه بیطاقتم
بهانه گرفت
نشاط زمزمه زاری شد و
به شعر نشست
صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت
دل گرفته من همچو ابر بارانی
گشایشی مگر از گریه
شبانه گرفت
***
همچنان در همان چند صفحه آغازین کتاب دست و پا میزنم؛ حیران و سرگردان، انگار که در جستوجوی گمشدهای هستم، کتاب را با سرعت ورق میزنم اما گویی دلم، جانم، جایی بند شده که گسستن از آن، بریدن رشته همه عمر و زندگی است.
چه ابر تیرهای گرفته سینه ترا/ که با هزار سال بارش شبانهروز هم/ دل تو وا نمیشود…/ چه میگویی سایه؛ مگر از دل من خبر داری
***
شب از نیمه گذشته، خسته هستم، سرم درد میکند و چشمهایم انگار قصد یاری ندارد… قلم و کاغذ را وامیگذارم اما گویی در طلب گمشدهای، راه هنوز به آخر نرسیده است.
***
صبح آن شب، دو جلدی، ۱۵۰۰ صفحهای «پیرپرنیان اندیش» را به قول قدما از سیر تا پیاز، ورق زدم و به عبارتی تورقی کردم و آن وقت بود که فهمیدم، چه راه طولانیای برای رسیدن به سایه، سایه آفتابگستر باقی مانده است.
«پیرپرنیان اندیش» از صفحه نخست تا کلام آخر، انگار با من و کودکی، نوجوانی و جوانی، … با من و زندگیام، سرآشنایی دارد.
سایه از همه چیز و همه جا
می گوید؛ «پیرپرنیان اندیش» سفری است در زندگی، در بودن و نبودن، در روزگار کودکی…
سایه از نوجوانی و خانه پدری از مادر و قیل و قال مدرسه، از رشت و فضای روشنفکری آن، از تهران و روزهای پس از شهریور ۲۰ میگوید. سایه از حال و هوایی میگوید که پدرم میگفت از داییام میشنیدم، خودم دیده و
تجربه کردهام.
سایه از حزب توده، از دوست نازنین و جوانمرگش مرتضی کیوان میگوید، از روزگار خودش و عموی پولدار و بانفوذش ابتهاج، از سالهای رادیو و برنامههای ماندگار گلها میگوید.
سایه از شهریار، کسرابی، مشیری، از شعر و شاعرانی میگوید که با من وجه مشترک دارند. سایه از روزگار زندان، از زندگی و زن و فرزندانش با چه مهربانی وصفناشدنی حرف میزند.
سایه از تختی از موحد، از کشتی میگوید. سایه از کانون نویسندگان، شبهای شعر گوته، از آلاحمد و بزرگ علوی میگوید.
سایه از چه نمیگوید… سایه از زندگیای میگوید که من آن را میشناسم. سایه از تصنیف، شعر و آهنگ میگوید.
***
در صفحه ۵۰۹ با عنوان ای پری کجایی میخوانیم؛ شبی که آواز نی تو شنیدم/ چو آهوی تشنه پی تو دویدم/ دوان دوان تا لب چشمه رسیدم/ نشانهای از نی و نغمه ندیدم/ تو ای پری کجایی؟/ تو ای پری کجایی/
سایه ادامه میدهد: «این اولین تصنیفیه که من ساختم… سال ۵۱، ۵۲ بود همایون خرم یه آهنگ ساخت در همایون و برام با سازش زد. خیلی قشنگ بود… بهش گفتم من شعر شو میسازم… بعد آقای قوامی آمد جلو ارکستر و ایستاد و خوند و خیلی هم خوب خوند… قوامی گفت: این تصنیف اسم منو برای همیشه
نگه میدارد…»
«تو ای پری کجایی» با صدای قوامی به تصنیفی جاودانه تبدیل شد.
دوستی دارم، نازنین مثل برگ گل… او رشت را مثل کف دستش میشناسد، محله استادسرا، نزدیک سبزهمیدان را میشناسد، او خوج، گلابی وحشی پیوندی را میشناسد و طعم ملسش را دوست میدارد.
سایه جان، دوستم قول داده در جستوجوی ردپای تو دست مرا بگیرد، پای درخت خوج ببرد. دوست خوب من، شعرهای تو را دوست میدارد.
***
کار به درازا کشید، قلم نافرمانی میکند، قصد افتادن از دستم را ندارد. سریع خودم را میرسانم به صفحه ۱۲۷۲٫٫٫ سایه میگوید: «خیلی بده که شما در آخر خط باشین هیچ کاری دیگه از دست شما برنیاد… خیلی بده… خیلی سخته… دیگه شما سر راحت نمیتونین به زمین بذارین… در درون من دو تا موجود اومده، یکی اون موجود اصلی که همهاش خوشبینی و امیدواریه… ولی موجود دیگهای هی داره انگولک میکنه که چقدر تخیل میکنی؟ آخه همه اسباب، داره خوشبینی و امید رو نفی میکنه…»
***
و سرانجام… صفحه ۱۲۷۳ و تمام…
نویسنده کتاب، سایه را توصیف میکند؛
دوباره سکوت… نگاهی تهی به نمیدانم کجا… لبانی از سر حسرت و حیرت جمع شده… و صدایی سرد و سنگوارهای؛
منزل راحت کجاست در سفر عمر
***
از نوشتن دست میکشم، قلم را به ضرب و زور هم که شده از لای انگشتم بیرون میآورم… کاغذ و کتاب را جمع و جور میکنم. و میماند؛ خلسه رفتن به پای درخت خوج و طعم ترش و شیرین گلابی وحشی.
گوش کن با لب خاموش سخن میگویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و تست
نقش ما کو ننگارند به دیباچه عقل
هرکجا نامه عشق است نشان من و تست
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد