24 - 01 - 2020
یادش بهخیر پنجاه و اندی سال پیش
رضا بازیبرون*-مشهور است که بچههای امروزی آنقدر پیشرفته و باهوش و دارای استقلال رای هستند که انگار فوقدیپلم به دنیا میآیند. نمونهاش دوستی به نوه دو سال و نیمه من گفت: «چطوری کوچولو» و او جواب داد: «من کوچولو نیستم. من جاناخانمم»
در صورتی که اگر همین سوال را در ۱۰ سالگی از من میکردند نیشم تا بنا گوشم باز میشد، چشمهایم برق میزد و خنده مسخرهای تحویل میدادم. شاید خاطرهای از دوران کودکیام بهتر بتواند این مساله را بیان کند.
یکی دو سالی بود که پایم به عنوان مجری نمایشهای برنامه کودک به رادیو زاهدان باز شده بود. یک روز برخلاف نمایشنامههای کوتاه برنامه کودک متن یک نمایشنامه بلند رادیویی را تایپشده در اختیارم قرار دادند که یک هفته بعد با آمادگی کامل ضبط کنیم. این نمایش را آقای مظهری مدیرکل وقت رادیوی زاهدان که مردی بسیار باابهت بود و در عین حال عارفمسلک نوشته بود؛ نمایشی نیمساعته با عنوان «خار و نیلوفر». ماجرا عشق یک بوته خار به گل نیلوفری در کنار چشمه بود. نقش خار را به من داده بودند با دیالوگ یا حرفهایی سراسر عاشقانه و عارفانه مثلا محبوب من، معشوق من، روح و روان من و از این قبیل جملهها. من که در اجرای هر نقشی چه روی صحنه نمایشهای مدرسهای و چه رادیو هیچ مشکلی نداشتم و انگار روح آن شخصیت در من حلول میکرد و بیهیچ زحمتی اجرا میکردم اینبار به حدی دچار مشکل شده بودم که اگر دندانم را بدون بیحسی میکشیدند راحتتر از آن بود که این حرفها را جلوی یک جمع به یک خانم بزنم! روز ضبط نیمساعت پیش از تعطیلی مدارس راهی رادیو شدم. در بلواری که به میدان مجسمه و پشت آن اداره تازهساز رادیو ختم میشد پرنده پر نمیزد. در حاشیه بلوار درختان سرو بلندی به فاصله کم از هم وجود داشت مخصوصا در محدوده باغ استانداری که اگر کسی در پیادهرو حرکت میکرد دیده نمیشد مگر کنار هم قرار میگرفتیم. من کنار جوی آب در سمت چپ بلوار به سمت رادیو میرفتم. یک بنز مشکی از طرف میدان مجسمه پیچید در بلوار و خیلی آهسته به طرف من میآمد. من که تمام فکر و ذکرم متوجه متن نمایش بود بدون اینکه متوجه باشم صدایم شنیده میشود یا نه، شروع به گفتن جملههایی شبیه متن نمایش مثلا مرسدس بنز زیبا چرا اینقدر آهسته میآیی عزیز من، زیبای من و… که یک دفعه یک نفر از پیادهرو آمد در خیابان و جلوی من سبز شد.او آقای نیکوکار نویسنده رادیو و دبیر ادبیات دبیرستانهای زاهدان بود: «سلام آقای بازیبرون حال شما خوب است؟» و با همان لحن ادیبانهای که برای ایشان عادی بود اما من فکر میکردم نوعی طنز در این طور حرف زدن هست، از من احوالپرسی کرد و گذشت و من شک نکردم که حتما حرفهایی که زمزمه میکردم شنیده و حتما با خود فکر میکند این پسره تو این سن و سال این حرفها چه بود که میزد. با همین فکر مغشوش به رادیو رسیدم. در سرسرای طبقه دوم جلوی راهروی استودیوهای فارسی، بلوچی، اردو و استودیو پخش کنار یک میز پینگپنگ خانم عطارزاده که مهمترین گوینده آن زمان رادیو زاهدان به اتفاق خانم دیگری که مسوول آرشیو بود خرما میل میکردند. به خاطر دارم روز پنجشنبهای بود و رادیو هم خلوت. این را هم بگویم که آن زمان گویندگی اختصاصی نبود. یک گوینده هم برنامههای ضبطی را اجرا میکرد، هم خبر میخواند و هم کشیک اعلام برنامه بود و چون خانم عطارزاده پنجشنبه کلاس نداشت کشیک پخش هم بود که باید اعلام ساعت و معرفی برنامه میکرد. به هرحال سلام کردم و به طرف راهروی استودیو میرفتم که از من خواستند بنشینم. چون هیچکس هنوز نیامده بود ظاهرا حوصلهشان سر رفته بود و بدشان نمیآمد گپی بزنند. من اطاعت کردم و روبهرویشان دور میز نشستم. به من خرما تعارف کردند. گفتم: «خیلی ممنون ما خونه خوردیم.» پوزخندی زدند و به خوردن ادامه دادند و باز من شروع کردم به سرزنش کردن خودم که آخه پسر پس تو کی میخوای حرف زدن یاد بگیری. ناسلامتی پشت میکروفن میری با بزرگ ترها رفت و آمد داری. ما خونه خرما خوردیم چیه؟ نمیتونستی بگی متشکرم میل ندارم یا میترسم صدام بگیره. خلاصه یک دفعه این موضوع و یک دفعه خیطی که توی خیابان بار آورده بودم یکی پس از دیگری ذهنم را مشغول کرده بود در حالی که بدون توجه تمام مراحل چنگال توی بشقاب خرما زدن خانمها و بردن به دهان و جویدن و قورت دادن خرما را با چشم تعقیب میکردم ظاهرا خانمها دلشان برایم سوخت و فکر میکردند دوست دارم خرما بخورم اما تعارف کردهام. گفتند آقای بازیبرون بفرمایید. یک دفعه به خودم آمدم بلند گفتم سلام…. سومین خیطی کار خودش را کرد. دیگر نفهمیدم چه شد. فقط میدانم خیس عرق شدم، تب کردم، نفسم بند آمد و حالی که نگو و نپرس اما در حدی هم نبود که تقاضا کنم روز دیگری نمایش را ضبط کنند، آن هم نمایش آقای مدیرکل. به هرحال ضبط شد. تمام سعی من این بود که بتوانم کلمات را از روی کاغذ بخوانم. شرم و حیای ادای آن جملات عاشقانه، خوار و ذلیل شدن درونی از اتفاقاتی که پی در پی برایم پیش آمده بود، باعث میشد که به زحمت با صدای بسیار خشدار با فاصلههای طولانی واژهها را ادا کنم. ضمن اینکه همزمان فکر میکردم دیگر کارم تمام شده. حتما از فردا عذرم را میخواهند و بیرونم میکنند. ضبط که تمام شد آقای تاجبخش تهیهکننده عزیز و بزرگ و همکاران شروع کردند به تبریک گفتن. من فکر میکردم دارند دلداریام میدهند در حالی که شرایط به گونهای دیگر رقم خورده بود. البته چنان از درون خوار شده بودم که اگر خاری میتوانست صدا داشته باشد و حرف بزند حتما همین صدا و نوع حرف زدن را داشت. سرتان را درد آوردم آن زمان باب یا مد نبود که مردم تقاضای تکرار برنامهای را داشته باشند اما پخش این نمایشنامه به تقاضای مردم یکی دو نوبت تکرار شد. راستی چه داشتم میگفتم؛ فرق بچههای مستقل و باهوش و متکی به نفس امروزی و بچه شهرستانیهای خجالتی و کمروی قدیمی یادش بهخیر پنجاه و اندی سال پیش.
*صدا پیشه

لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد