3 - 08 - 2017
۷۷ سالگی زیباست
«هر ساعتی میرسیدم خانه، زنی پشت شیشه پنجره رو به کوچه بود با موهای از وسط زلفشده و چارقد سفید. آن زن حتما مادر من بود که منتظر بود تا من برسم.» محمود دولتآبادی که حالا ۷۷ ساله است، میگوید «برای شناختنامه خودم به نظرم رسید که بهتر از آنی که فرزند که هستم، اهل کجا هستم، نیست.» او در گفتوگویی با ایسنا از عشق به مادر و پدرش، زن پشت پنجره با موهای از وسط زلفشده و چارقد سفید، علاقهاش به نظامیگری، تاثیر مرگ برادر در نویسنده شدنش، تاثیر کار در زندگیاش، نوشتن در شب، استفاده از تکنولوژیهای جدید، رانندگی کردن، علاقهاش به رنگ، شیفتگیاش نسبت به ونگوگ و آرزوهایش سخن میگوید. بخشهایی از این گفتوگو را میخوانید.
عاشق رنجها و عشقهای پدر و مادرم بودم
برای شناختنامه خودم به نظرم رسید که بهتر از آنی که فرزند که و اهل کجا هستم، نیست. این هیچ نشان خاصی ندارد الا اینکه من عاشق رنجها و عشقهای پدر و مادرم بودم نسبت به فرزندانشان از جمله نسبت به خودم. مادر من خیلی کم فرصت پیدا کرد که من با او باشم، با او زندگی کنم، ولی پدرم گاهی این فرصت را به من میداد. مادرم یکی از چیزهایی که میگفت، گفت شما سر خاک من نمیآیید، من میدانم و پیشاپیش گلهمند بود. ولی من جلد سیم «روزگار سپریشده مردم سالخورده» یعنی «پایان جغد» تمامش را سر خاک مادر و پدرم نوشتم. نه که بروم آنجا، بلکه در ذهنم فضایی که پدید آمد گورستان است و من یا سایه من که سامون است میرود و با آنها گفتوگو میکند. خواستم به او گفته باشم که من همیشه به یاد شما هستم و به واقع تصویر آنها یک لحظه از ذهنم دور نشده یعنی انگار که آنها هستند و من بهشان فکر میکنم زیرا وقتی هم که بودند بیشتر در ذهن من بودند، چون یا سرکار بودم یا شب دیر میرفتم خانه. شما فکر کن من در دورهای که ریاضت دوساله را شروع کرده بودم همیشه ۵/۴ صبح هر سه ماه یک بار میرسیدم خانه. اگر پنج صبح یا چهار صبح میرسیدم، هر ساعتی میرسیدم خانه، زنی پشت شیشه پنجره رو به کوچه بود با موهای از وسط زلفشده و چارقد سفید. آن زن حتما مادر من بود که منتظر بود تا من بروم و بعد او برود بخوابد. عشق به مادر و پدر یک حس متفاوت است و این کمترین احساس دینی بود که من به آنها ادا کردم. ضمن اینکه یک کتاب روی محور مرگ آنها نوشتم به نام «پایان جغد» و آن دردناکترین کتابی است که من نوشتم.
نظامیگری را خیلی دوست داشتم
شما در سیر کاریتان، هم حضور روی صحنه تئاتر را تجربه کردهاید و هم حضور در سینما را و خب چیزی که ادامه دادید و به آن عنوان شناخته میشوید، نویسندگی است. تجربه شغلهای متعددی را هم در جوانی دارید. کمی از این تجربهها بگویید و تاثیرشان و اینکه اگر نویسندگی را ادامه نمیدادید، چه کار میکردید؟
اولا که من رفتم گروهبان بشوم در مشهد، درس بخوانم افسر بشوم، باز درس بخوانم و برسم به مراحل بالای نظامی. من نظامیگری را خیلی دوست داشتم. بعد که آنجا قبول نشدم خب رفتم دنبال کار قبلیام که آرایشگری بود. در آرایشگری من شاگرد اول بودم و همه میخواستند که من بروم پهلوی آنها کار کنم. ولی من اوستایی داشتم به نام «آ تقی» که به من میگفت «داداش». من این عهد را نگه داشتم تا وقتی بیایم تهران و بعد از آن به فکر تئاتر افتادم. آمدم تئاتر و جستوجوی من یک سال طول کشید اینور و آنور تا برسم به کلاس آموزش تئاتر آناهیتا که آنجا به زحمت من را قبول کردند. قبول نمیکردند برای اینکه آنها میگفتند شما باید دیپلم داشته باشید. من هم میگفتم آقا حالا دیپلم چه اهمیتی دارد؟ من میخواهم بیایم سر کلاس یاد بگیرم. یک محاجه یکساعته با زندهیاد اسکویی داشتم تا قبول کرد بروم سر کلاس. در آنجا هم در پایان ترم در دو رشته شاگرد اول شدم؛ یکی نویسندگی، یکی بازیگری.
در شب، انسان خودش هست و خدا
شما انسان شببیداری هستید. چه شد که شب را برای نوشتن و برای آن تفکرات انتخاب کردید و از کی؟
از ابتدا. برای اینکه من همیشه روزها کار میکردم و طبعا شب باید مینوشتم. دیگر اینکه فضیلت شب این است که انسان خودش هست و خدا و هیچکس دیگری جز شما نیست و صفحه سفید کاغذ و احساس آزادی تمام. به همین جهت بعضی وقتها در «کلیدر» وقتی سه، چهار صبح بخشی را به پایان میرساندم، شروع میکردم به سماع، در خلوت خودم و با خودم. برای اینکه حس خوبی داشتم از اینکه خلاقیت به یک جایی رسیده و این تنهایی خیلی عالی بوده. شب خیلی خوب است. بعدا که با مولوی بیشتر آشنا شدم، متوجه شدم که او هم شب را خوب میشناخته.
۷۷ خیلی زیباست
حالا سال ۱۳۹۶ و تولد ۷۷ سالگی. درباره این ۷۷ جایی چیزی نوشتهاید. آرزویتان برای تولد امسال چیست؛ یک آرزوی شخصی و یک آرزوی جمعی.
اولا از این دو تا هفت کنار هم خیلی خوشم میآید. به دو علت سال پیش نخواستم تولد برگزار شود؛ یکی مرگ کیارستمی بود، یکی هم اینکه ۷۶ چیز جالبی نیست. ۷۷ خیلی زیباست. آنکه میگویی من یاد کردم قلاب دو هفت است. در یکی از آثارم هست. عبور کردن از آن قلاب دو هفت و رسیدن به آشتی بین دو هفت برای من حالت نمادین و جالبی دارد. خیلی خوشحالم که این دو تا هفت کنار هم قرار گرفته. زیباست.
آرزوهای محمود دولتآبادی
آرزوهای شخصی من همیشه توامان هستند با آرزوهای جمعی. صلح هست، قانون هست، حقوق انسان هست؛ حقوق فردی و اجتماعی انسان. و سرجمع همه اینها استقلال و تمامیت ارضی. اقلا هیچی که نداریم این را داشته باشیم برای اینکه این یکی اگر مخدوش شود واقعا من سکته میکنم. آرزوی شخصی من هم این است که مردم خودشان را بهجا بیاورند. آنقدر دوپولی نباید باشیم. آدمها خیلی با نسبت حسابی که در بانک دارند سنجیده میشوند. این حال من را به هم میزند. سوال اصلی من این است: آدم کجا رفت؟
دی شیخ گرد شهر همی گشت با چراغ / کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتا که یافت مینشود گشتهایم ما / گفت آنکه یافت مینشود آنم آرزوست
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد