22 - 06 - 2017
در راه که میآمدی سحر را ندیدی؟
تابستان ۴۱ بود که کیهان ماه به همت آلاحمد و همکارانش از راه رسید. در شماره دو آن که در واقع آخرین هم بود مورخ شهریور ماه برای اولین بار چشمم به اسم «سیمین دانشور» افتاد. دو ترجمه از او به چاپ رسیده بود و با وجودی که با کافکا میانه چندانی نداشتم اما همه نوشته ادموند ویلسون به ترجمه سیمین دانشور را خواندم. مطلب اینگونه شروع میشد: «فرانتس کافکا در جهان ادب آنچنان در آن دوردستها قرار گرفته است که پدیدهای آسمانی، سایهای است از انسانی که در ابهام فرو رفته.» و کار دوم هم داستانی بود به نام اکای یا از یک نویسنده هندی. در پشت جلد کیهان ماه از چندین کتاب تازه منتشر شده اسم برده بود که یکی از آنها شهری چون بهشت، مجموعه ۱۰ داستان از سیمین دانشور بود. کتاب را خریدم و برحسب عادت همیشگی و بهویژه به خاطر کنجکاوی این که خانمی آن را نوشته، به سرعت شروع به خواندن کردم! نمیخواهم بگویم اصلا خوشم نیامد، نه این طور نبود! اما حال و هوای مردانه کتابهایی که پیرامونم را گرفته بود، از نون و القلم و مدیر مدرسه گرفته تا مرد پیر و دریا و خوشههای خشم مرا به کلی در باغ دیگری انداخته بود!
دو سه ماهی بعد از خواندن شهری چون بهشت، یعنی در آذر ۴۱ در شماره ۵ مجله آرش مطلبی از خانم دانشور به چاپ رسیده بود که در آن نوشته بود: «نویسندههایی که هم سن و سال مناند و نیز خود من، قربانی ترجمه شدهایم، چون کار رمان خریدار نداشت، کاری که از دل ما برخاسته بود و از محیطمان الهام گرفته بود و آدمهایش از ولایت خودمان بودند، همه رو به ترجمه آثار غرب آوردیم و به جای اینکه نویسنده باشیم مترجم شدیم…»
در کمرکش سالهای دهه ۴۰ با ورود به دانشگاه تهران تب بالای خواندن داستان و شعر تا حدودی در من فروکش کرد و دستکم از سر الزام مطالعه کتابهای تخصصی حقوق و علوم سیاسی هم برای خود جایی باز کرد، ضمن این که هنوز ضربه و تکان کارهایی چون بوف کور را در ذهن داشتم و گاهی هم مدیر مدرسه و ابله و بیگانه را ورق میزدم تا عشق کتاب خواندن در دلم زنده بماند، اما گویی منتظر حادثهای بودم! خوب به خاطر دارم یکی از روزهای شهریور ۴۸ بود. یعنی هفت سال بعد از اولین آشنایی با سیمین دانشور. تنگ غروب بود، به اشتیاق بوی حصیر آب پاشی شده و تاق باز ستاره شمردن روی پشت بام، با کتابی که تازه خریده بودم، به خانه آمدم. آن شب آسمان آنقدر پر ستاره بود که اصلا قصد کتاب خواندن نداشتم، دلم میخواست بدون معطلی زیاد به پشت بام بروم. از سر کنجکاوی اما کتاب را ورق زدم، صفحه اول آن را خواندم: یوسف تا چشمش به آن افتاد گفت: گوسالهها، چطور دست میرغضب را میبوسند! چه نعمتی حرام شده و آن هم در چه موقعی. و چند سطر آن طرفتر اتاق شلوغ و گرم و پر از بوی اسفند و گلهای مریم و میخک و گلایل بود که در گلدانهای بزرگ نقره در گوشه و کنار از میان دامنهای خانمها دیده میشد. گلها را از باغ خلیلی آورده بودند.
انگار جرقهای زده باشند! با خودم گفتم مثل اینکه در میان لطافت گلها بوی قرمهسبزی میآید! از باغ خلیلی فهمیدم که ماجرا در شیراز میگذرد و من عاشق شیراز، دست و پا بسته گیر افتادم! به سرعت به صفحه ۱۴ رسیدم کم و بیش دستگیرم شده بود که سالهای اشغال ایران است و هنگامه حضور قشون خارجی، نویسنده از دهان مک ماهون ایرلندی مشغول کوبیدن بود.
«شما تک و توکی گلهای نایاب دارید و چقدر خرزهره دارید که به درد و ترسانیدن پشهها میخورند و علفهای نجیب که برای برهها خوبند.»
تصمیم خودم را گرفته بودم. در واقع چارهای نداشتم، از خیر بوی حصیر و تاق و جفت کردن ستارهها باید میگذشتم. بیتابی در رگ و پوستم میدوید. شب به نیمه نزدیک میشد، کتاب هنوز به نیمه نرسیده بود. اندک نسیمی میوزید. سرگذشت فاطمه خان خواهر شوهر زری با خنکی قاطی شده بود: «یقین دارم اگر حاج آقایم میخواست، میتوانست آدم را جواب کند، چشمهایش را میدوخت وسط گودی دو تا چشم آدم و کی میتوانست مقاومت کند؟ و همچنین مردی شد عبد و عبید سودابه هندی و آنقدر خون به دل بیبی کرد. بیبی میشنید و دم نمیزد. حالا که گذشته و رفته حتی درددل، با من که دخترش بود نمیکرد. همه مردم شهر حرف حاج آقا و سودابه هندی را میزدند. غیر از زنش که اصل کاری بود.»
اصلا متوجه گذشت زمان نبودم. به صفحه ۲۷۲ رسیده بودم. دیگر لطافت عشق در دل شب، مرا احاطه کرده بود، آنجا که یوسف خطاب به زری میگفت: «آفتاب افتاده بود روی موهایت، موهایت از دور رنگ بیدمشک شده بود». و چند صفحه بعد وقتی که زری میپرسد: «تو میدانی، سووشون چیست؟» و یوسف میگوید: «یک نوع عزاداری است. یعنی سوگ سیاوش» تازه فهمیدم که چه آتشی زبانه میکشید! داغ شده بودم. کار به زمان و مکان نداشتم، پروایی نبود اگر نمیخوابیدم، هر چند که فردا روز صفحهبندی و شلوغی کار در «تهرانمصور» بود، آخر مگر میشد دست نگه داشت. یوسف از دست رفته بود و زری چه زیبا و غمگینانه به ماتم نشسته بود. شهامت شکنندهاش در معرض تندباد حوادث، در حال از دست رفتن بود. به صفحه ۲۷۶ رسیدم. دکتر عبداله خان، پیر دیر، دوست و همدم خانوادگی و نماینده نسلی سرد و گرم چشیده، روبهروی زن «سیاوش» مرده، لب به سخن میگشاید: «در این دنیا همه چیز دست خود آدم است، حتی عشق، حتی جنون، حتی ترس. آدمیزاد میتواند اگر بخواهد کوهها را جابهجا نماید. میتواند آبها را بخشکاند، میتواند چرخ و فلک را به هم بریزد. آدمیزاد حکایتی است، میتواند همه جور حکایتی باشد، حکایت تلخ، حکایت شیرین، حکایت زشت و حکایت پهلوانی. بدن آدمیزاد شکننده است اما هیچ نیرویی در این دنیا به قدرت روحی او نمیرسد به شرطی که اراده مخصوص داشته باشد.»من عاشق شیراز، هوس پریدن به سرم افتاده بود، جای دیگری هم از پهلوانی خوانده بودم. یکباره به یاد داش آکل و شیراز افتادم! حرفهای دکتر عبداله خان مرا که به شیراز برده بود، هیچ، شهامت شکننده زری را هم به استواری کوه دماوند رسانده بود و بغض فروخفته از سازشکاریها و سر به آستان ساییدنهای «خان کاکا» برادر یوسف را به مانند رگبار، بر سر و روی «مردک» فرو میپاشید: «امروز به این نتیجه رسیدم که در زندگی و برای زندهها باید شجاع بود. اما حیف که دیر به این فکر افتادم. بگذارید به جبران این نادانی، در مرگ شجاعها خوب گریه کنیم.» قد راستی زری، هم مرا تکان داده بود، دیگر مطمئن بودم که شهامت او ماندگار خواهد بود. روشنایی که از پنجره به روی فرش افتاده بود و آسمان منتظر طلوع آفتاب بود. آخرین فصل کتاب را میخواستم شروع کنم؛ فصل ۲۳، فصل سوگواری و تشییع جنازه، لحظههای وداع با یوسف، لحظههای غمباری خسرو، مینا و مرجان، یادگارهای «سیاوش» در کنار قامت سروگونه زری. دهانم مثل کبریت خشک شده بود. بغض گلویم را میفشرد. چقدر دلم میخواست یوسف را میدیدم. به صفحه ۲۹۷ رسیده بودم: «مادیان را کتل بسته بودند. سراسر زین را با پارچه سیاه پوشانده بودند و کلاه یوسف را روی کتل و تفنگش را حمایل گردن مادیان آویخته بودند.»
صدای پا کوبیدن سم اسب خسرو را در کوچه میشنیدم! از پنجره به کوچه نگاه کردم، سکوت بود، هوا تازه داشت روشن میشد. «یک ملافه سفید که جابهجا با جوهر گل سنبلی رنگ شده بود، عین یک کفن خونآلود روی سحر قرار داشت. چشم مادیان که به جنازه افتاد، گوشهایش را تیز کرد و پایش را چنان بر زمین کوفت که انگار بر طبل میکوبد و زری احساس کرد که بر قلب او میکوبد. به نظر آمد که اشک از چشم مادیان سرازیر شد روی بینیاش که پرههایش از هم گشوده بود. به یاد حرف زن میانسالی افتاد که سالها پیش نقل سووشون گفته بود.»روز آغاز شده بود، صدای آمد و رفت در کوچه شنیده میشد.
اگر به سطرهای آخر نرسیده بودم، نمیدانم چگونه میتوانستم شکستن سکوت را تحمل کنم. خسته بودم، اما چشمهایم هنوز بیتاب بود. صفحه ۳۰۶، فقط چند سطر مانده بود تا آخر کار. زری مشغول خواندن نامه تسلیت مک ماهون ایرلندی بود: «گریه نکن خواهرم، در خانهات درختی خواهد روئید و درختهایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت و باد، پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درختها از باد خواهند پرسید: در راه که میآمدی سحر را ندیدی؟»
کتاب را بستم، گرمای عجیبی روی پیشانی و شقیقههایم میدوید. عرق کرده بودم. دلم برای یوسف و زری، خسرو، مرجان و مینا، فاطمه خانم، دکتر عبدالهبخان، برای شیراز، برای «سیاوش» تنگ شده بود کتاب را روی میز گذاشتم؛ سووشون نوشته دکتر سیمین دانشور.
برگرفته از کتاب «در راه پر مخافت این ساحل خراب»/ مسعود سلیمی/ چاپ اول ۱۳۹۶/ انتشارات آوا نوشت
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد