30 - 11 - 2019
ساچمهپلو!
پرویز ملکمرزبان- سال ۱۳۵۰ به خدمت سربازی اعزام شدم. پس از حضور در استادیوم ورزشی امجدیه، موی سرهایمان را تراشیدند و لباس و پوتین نظامی تحویل گرفتیم و به عنوان سرباز وظیفه گلهوار سوار اتوبوسمان کردند و مستقیما به زاهدان روانه شدیم. پس از دو روز به پادگان ژاندارمری زاهدان رسیدیم و از آنجا بعد از پانزده روز مجددا گلهوار سوار اتوبوسمان کردند و به سنندج فرستادند. پاییز بود و هوا سرد. شش ماه آنجا آموزش نظامی دیدیم. بدترین دوران زندگیام در پادگان سنندج گذشت. هوای آنجا بسیار سرد بود و مرتبا برف میبارید، کف زمین مشق پادگان زیر قدمهای سربازان به قطر پنجاه سانتیمتر از یخ و برف پوشیده شده بود. در آسایشگاه زمانی که خوابت نمیبرد مجبور بودی بخوابی و صبح خیلی زود وقتی که در خواب ناز هستی با صدای ضربات پوتین به میلههای فلزی تختخوابهای سه طبقه وحشتزده از خواب میپریدی و در عرض سه سوت باید لباس و پوتین پوشیده کنار تختت خبردار بایستی. بعد در زمان کمتر از ۱۰ دقیقه توالت بروی، اصلاح کنی، مسواک بزنی و جلوی آسایشگاه به صف شوی بعد به زمین مشق پادگان برای مراسم برافراشتن پرچم و سخنرانی خستهکننده و طولانی تیمسار فرماندهی پادگان بروی و در سرمای صبح زود بیحرکت بایستی. بعد صبحانه باآن نانهای بربری پخت پادگان بسیار نامرغوب، خورده نخورده به صف به طرف زمین آموزش نظامی تاظهر و بعد ناهار یا غذاهای نامطلوب که معروفترین آنها عدسپلو یا به قولی ساچمهپلو و باز هم کلاس درس و مراسم شامگاه و پایین آوردن پرچم از میله مخصوص و بعد شام و خواب و تکرار و تکرار … فقط دراین میان روزهای آموزش تیراندازی و اردوهای صحرایی کمی متفاوت بود و از یکنواختی روزهای سخت خدمت اجباری کم میکرد.
جمعه اما، با روزهای دیگر توفیر داشت. صبح زود ساعت چهار از خواب بیدار میشدیم و با چند نفر از همخدمتیها از پادگان میزدیم بیرون. اول به حمام میرفتیم. هر کدام نمره خصوصی میگرفتیم و در کمتر از نیم ساعت باید هم لباسهایمان را با آب گرم حمام میشستیم هم خودمان را . اگر بیشتر طول میکشید باید دو برابر پول میدادیم. بعد به مغازه حلیمفروشی میرفتیم، حلیم بوقلمون مفصلی میخوردیم، بعد به سینما میرفتیم. هر فیلمی بود میدیدیم. آن زمان سنندج فقط یک سینما داشت و اغلب، فیلمهای هندی نمایش میدادند. البته ما برای تماشای فیلم نمیرفتیم. چون سینما حسابی گرم بود روی صندلی دو سانس راحت میخوابیدیم. بعد برای ناهار به رستوران میرفتیم و چلوکباب کوبیدهای با چای پررنگ میخوردیم. در نهایت هم از یگانه مسافرخانه سنندج یک شب اتاقی اجاره میکردیم و تا ساعت ۴ صبح شنبه که باید حتما در پادگان حاضر میشدیم با دوستان میگفتیم و میخندیدیم و خوش میگذراندیم و به پیشواز یک هفته سخت دیگر میرفتیم.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد