17 - 12 - 2019
شهر بیانسان
شیدا ملکی- چهار، پنج و دیگری هشت ساله. حوالی خیابان بهشتی غذا میخورند، میخوابند و راستی راستی زیست میکنند. از جویهایی که گاهی پهن است و گاهی اصلا وجود ندارند، همه را برای خوابیدن و غذا خوردن امتحان کردهاند. شلوار و تیشرت مندرس، پاره و چرک مردانه پوشیدهاند و صورتشان از شدت کثیفی سیاهتر از آن است که بتوان رنگ پوستشان را تشخیص داد.
کودکیهایشان هیچ کجای این شهر پیدا نیست. غروبها روبهروی سینما آزادی پرسه میزنند تا شاید لقمهای ساندویچ، چند اسکناس یا کمی تنقلات نصیبشان شود. برخی شهروندان که کمتر عجول هستند و وقت راه رفتن آنچه در شهر میگذرد را هم تماشا میکنند صورت این پسربچههایی را که زندگی را به روش خود میگذرانند حتما دیدهاند. صورتهایی که ترجمه کردن آن به هیچ زبانی ممکن نیست.ساعت حوالی ۱۲ ظهر است و آفتاب متمایل بهاری به خیابان بهشتی تابیده است. کمی باران باریده و بوی نم و تازگی خیابان را میشود استشمام کرد. بوی بهشت میآید اما در همین بهشت جهنمیترین اتفاقی که میشود برای پسربچههای خیابانخواب اینجا میافتد. ورودی ایستگاه مترو میرزای شیرازی در منتها علیه سمت چپ راه باریک یک متری بین دو کیوسک محصور شده است.
پسر بچهها در همین فاصله یک متری چمباتمه زدهاند. پسر بچه ۸ ساله صورت پسر کوچکتر را لیس میزند و با دستهایش بدن او را لمس میکند. آن دیگری که کوچکتر است اشک میریزد، ضجه میزند، اما صدایش کمجانتر از آن است که عابران چیزی بشنوند. پسر بزرگتر که شاید به سختی ۸ یا ۹ سال داشته باشد به بازی جنسی خود ادامه میدهد. به لمس کردن بدن همجنس خود که بعید است از چهار، پنج سال زندگیاش روز آرامی را سپری کرده باشد.
پسربچه چهار، پنج ساله اشک میریزد دستهایش را دراز میکند و کمک میخواهد، هیچ عابری اما نمیتواند به او کمک کند. هیچ عابری حتی او را نمیبیند تا کمک کند اشکهایش پاک شود. اشکهای شور از چشمهای تیلهای و سیاه پسربچه میبارد و هر لحظه انگار که زخمهای صورتش را میسوزاند درد او را عمیقتر میکند. پسربچه بزرگتر اما هیچ تمایلی به کوتاه آمدن از آزار جنسی او ندارد.
اشکهای این فرشته رانده شده از زندگی را باید پاک میکردم اما شوکه شدن در مقابل رفتاری که مقابل چشم همه عابران بر او میگذشت و سکوت مکرر عابران من را چنان مبهوت کرد که قادر به واکنش نشان دادن نبودم. پاهایم سنگین شده بود و راه رفتن گویا دشوارترین کار دنیا بود. باید به خود میآمدم و واکنشی نشان میدادم. شاید خوردن ساندویچ گرم، آن هم وقت ناهار حواسشان را از جهنمی که در آن بودند پرت میکرد. آخرین پیامک بانک را برای کنترل موجودی حساب شخصیام کنترل کردم، بغض بیشتر از قبل گلویم را فشار داد، انگار دستهای موجودی سرد که قلبی ندارد تا خون به جانش برساند گلویم را فشار میداد. ۱۰ روز تا پایان ماه و واریز دستمزد ماهانهام باقی مانده بود، اما عددی که پیامک بانک را نشان میداد، کرایه ماشین برای رفت و آمد را به سختی کفاف میداد. نمیتوانستم برای پسربچهها یک وعده غذایی را تامین کنم و به چند بستنی اکتفا کردم.
به سوپرمارکت نزدیک مترو رفتم و برای هر کدامشان یک بستنی خریدم، همان طعمی که خودم خیلی دوست داشتم، به این امید که شاید آنها هم دوست داشته باشند. دوباره برگشتم، پسربچه بزرگتر دست از کارش کشید و هر سه خیره نگاهم میکردند. بغض گلویم را به سختی کنترل کردم و بستنیها را بینشان تقسیم کردم. اشکهای پسر کوچکتر را با دست پاک کردم و سعی کردم سر صحبت را باز کنم اما بعد از همه مصاحبههای دشوار و گفتوگوهای سادهای که از آنها گذر کرده بودم این بار حتی صحبت کردن عادی را هم بلد نبودم. کاری از من ساخته نبود.
تنها جملهام این بود که مراقب هم باشید و هوای هم را داشته باشید. نزدیک یک هفته از آن روز میگذرد و بچهها را ندیدم. اما آنها هنوز یک گوشهای از این شهر زندگی میکنند. یک گوشه تاریک هنوز هم اشک میریزند و بعد از دستمالیهای مکرر جنسی یکدیگر شبها و صبحهایشان را میگذرانند. محله به محله این شهر پر است از کودکانی که بیصدا اشک میریزند و عابرانی که حتی فرصت نمیکنند آنها را نگاه کنند. اینجا پایتختی است که انسانیت گویا سالها قبل در آن تکهتکه شده است. اینجا شهر است، شهر بیانسان.
sheidamaleki.journalist@gmail.com

لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد