24 - 03 - 2020
قلبهایی که برای هم میتپند
ریحانه جولایی- انتهای یک کوچه خاکی با پستی و بلندیهای زیاد، درست سمت راست خانهای چوبی و قدیمی که از دیوارهایش ریسههای سیر آویزان کردهاند تا خشک شود، در زنگزده آبیرنگی با دو مرغابی روبهروی هم قرار دارد. تکههای رنگ در خانه پراکنده ریختهاند اما هنوز نوک و چشم یکی از مرغابیها رنگ قرمز و مشکی دارد. جلوی خانه از بارانی که شب قبل آمده است خیس و داخل گودالها از آب پر شدهاند.
یک زن و شوهر پیر با دو دخترشان در این خانه زندگی میکنند. به پلههای سیمانی خانه که میرسم زن خانه، لاغراندام و کهنسال با لباس بلند بنفش و روسری نهچندان مرتب که یک بار دور گردنش چرخانده و بعد آن را پشت گردنش گره زده پیش رویم ظاهر میشود. با محبت به داخل خانه دعوتم میکند. شوهرش، پیر و خسته با تنها چشمش که آن هم کمسو شده از آمدنمان استقبال میکند.
خانه آنها اتاق کوچکی است که یک گوشهاش بخاری نفتی قدیمی و دودهگرفتهای جا خوش کرده و سمت دیگرش چند دست رختخواب زیر پارچهای چهلتکه پنهان شده، یک آینه نسبتا بزرگ گوشهای دیگر است و چند قاب عکس بالاتر از حد معمول روی دیوار نصب شده و بیشتر سمت سقف قرار گرفتهاند تا وسط دیوار.
مینا دختر کوچک خانه وقتی که تنها ۱۵ سال داشت کم کمتوان حرکت کردن را از دست میدهد و بعد از پیگیریهای پزشکی متوجه میشوند او به بیماری اماس مبتلا شده است. چهرهاش خندان است و پاهایش را تا جایی که میتواند جمع میکند. با اصرارم برای راحت بودن که مواجه میشود چند بار میگوید راحتم و بعد به این اشاره میکند که شما مهمان خانه ما هستی و باید برای مهمان ادب را رعایت کرد. پای درد دلش که مینشینم از مشکلاتش با ناتوانی حرکتی میگوید. از خواهری که به خاطر او، پدر و مادر پیرش برای همیشه قید ازدواج را زده است و به آنها رسیدگی میکند. از غمی که هر روز صبح و ظهر و عصر با شنیدن صدای دختران روستا به دلش سرازیر میشود و حسرت راه رفتن دوباره تمام لحظههای زندگیاش را گرفته است.
«دلم برایش میسوزد اما میدانیم خدا اجرش را میدهد». این جمله را بارها و بارها از زبانش شنیدم. مخاطب این جمله خواهرش است؛ همان دختری که هر روز صبح برای کار به زمین کشاورزی میرود و ظهر هم تمام وقتش را برای خانه و خانوادهاش میگذارد. مینا هم برای کمک به خواهرش روزها خانه را تمیز میکند. با دستانش که هنوز رمق دارند، نشسته خانه را تمیز میکند تا وقتی خواهرش از سر زمین برگشت خانه تمیز باشد و نیاز به تمیز کردن نداشته باشد.
مادر خانه هم برای گذراندن زندگی تلاش میکند. ترشیهای او معروف است و وقت ازگیل که میشود شیشههای بزرگ و کوچک ترشی را از اتاقک کنار حیاط بیرون میآورد و ترشی میاندازد. کمی بعد ترشیهای سیاه و جاافتاده را به ساکنان روستا، مغازههای سر جاده و شهرهای نزدیک میفروشد. خلاصه در خانه کوچک مینا همه برای خوب بودن حال هم تلاش میکنند و محبت از سر و روی خانه میبارد.
سمفونی چهرهها، داستان آدمهایی است که کمتر به چشم میآیند.اینجا هر هفته مجالیست برای دیده شدن و خواندن داستانهای کوتاهشان.شما هم میتوانید روایتگر آنهایی باشید که دوست دارید دیده شوند.
rjoulaei@yahoo.com
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد