12 - 03 - 2020
معرفی داستان کوتاه
برف و سمفونی ابری
کتاب «برف و سمفونی ابری» نوشته پیمان اسماعیلی از هفت داستان کوتاه تشکیل شده است. فضاسازی این داستانها بر اساس برف و سرماست و اتفاقهایی که در آن جریان دارد اغلب در غرب کشور رخ میدهد. «میان حفرههای خالی»، «مرض حیوان»، «لحظات یازدهگانه سلیمان»، «مردگان»، «یک هفته خواب کامل»، «یک تکه شازده در تاریکی»، «گرای پنجاهوپنج» عنوان داستانهای کتاب است. ناشر درباره کتاب آورده است: «در تکتک داستانهای این مجموعه نوعی هراس موج میزند که خواهی نخواهیذهن مخاطب را به درون خود میکشند؛ هراسهایی که در تاروپود وضعیت داستانی نهادینه شدهاند و به یک نوع ایجاد حس باور رسیدهاند. اسماعیلی در این داستانها شیوه برخورد با یک موضوع رعبآور را در حدی قابل قبول از کار درآورده و برخلاف داستانهای مشابه از نویسندگان دیگر به دامان شیوههای فانتزی نیفتاده است. آنچه که در این داستانها حضوری فعال دارد نقش روان آدمی در ساختن موجوداتی هراسآور است؛ موضوعی که گاه در قالب پرهیب یک موجود مولد ترس تجلی مییابد. شاید توفیق نویسنده در رسیدن به مرزهای گونه «گوتیک» در داستان «مرض حیوان» بیش از داستانهای دیگر باشد، زیرا در این داستان عنصر دلهره از همان آغاز با روح مخاطب پیوند میخورد و همراه با روند داستان به اوج خود میرسد.» این کتاب را نشر «چشمه» منتشر کرده است.
بنیآدم
«بنیآدم» مجموعه داستان کوتاهی به قلم محمود دولتآبادی، نویسنده صاحبنام معاصر است. این مجموعه، شش داستان با عنوانهای «مولی و شازده»، «اسم نیست»، «یک شب دیگر»، «امیلیانو حسن»، «چوب خشک بلوط» و «اتفاقی نمیافتد» را دربردارد. این داستانها، با درونمایه شهری به موضوعات اجتماعی مختلف میپردازند. در توضیح پشت جلد اثر از قول نویسنده آمده است: «گفتم، همان اول کار گفتم که نوشتن داستان کوتاه کار من نیست. این هنر بزرگ را کافکا داشت، ولفگانگ بورشرت داشت و میتوانست بدارد که در همان «بیرون، جلو در» جان سپرد و داغش لابد فقط به دل من یکی نیست، و پیشتر از او چخوف داشت که بالاخره خون قی میکرد در آن اتاق سرد، و چند فقرهای هم رومن گاری، آنجا که پرندگان پرواز میکنند میروند در پرو میمیرند. حالا شما به من بگویید کلاه و کشکول و پالتو و عصای آقای جنابان را چه کسانی از کف میدان کج و قناس جمع خواهد کرد؟ و آن اشیای ریززینتی را چه کسانی پیدا خواهند کرد؟» در بخشی از داستان اول این مجموعه، «مولی و شازده» میخوانیم: «حالا دیگر باید نیرویش را واقعا جمع میکرد تا بتواند خودش را از بدنه صاف ستون سنگی بالا بکشاند، به این سبب شاید یک بار دیگر دور میدان نظر انداخت و البته ندید که یک زن، زنی به رنگ خاکستر آستانه سحرگاه، از کوچه وارد میدان شد و رفت یک گوشه زیر طاقی نشست و کز کرد. مردک چسبیده به کار نه او را دید، نه آن توبرهای که روی زانوهایش گرفته بود، و نه آن مردی را دید که ایستاده بود پشت پنجره اتاقش در طبقه سوم عمارت و سیگار دود میکرد خواببهسر شده و خیره به میدان و کرداری که پیرامون ستون سنگی انجام میگرفت. مرد قوزی اینبار سر رشمه را دور کمر بست و گره آن را محکم کرد و پیش از آن که رشمه را بچسبد، شروع کرد به مالیدن کف دستهایش برهم، طوری که انگار سرمای پگاهی بر دستهایش اثر کرده بود و او باید خودش را آماده میکرد…»
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد