27 - 05 - 2018
یکی مثل همه
فیلیپ راث در سال ۱۹۳۳ در نیوآرک، نیوجرسی آمریکا زاده شد. او فرزند یک خانواده آمریکایی و نوه یک خانواده یهودی اروپایی بود که در موج مهاجرت قرن نوزدهم به آمریکا کوچ کرده بودند. فیلیپ در بخش کمدرآمد شهر بزرگ شد. او پس از دبیرستان به دانشگاه باکنل رفت و مدرک کارشناسی گرفت. سپس تحصیلاتش را در دانشگاه شیکاگو ادامه داد و در همان دانشگاه هم به تدریس ادبیات پرداخت. او در دانشگاه پنسیلوانیا نیز ادبیات تطبیقی درس میداد و در سال ۱۹۹۲ بازنشسته شد. هنگامی که در شیکاگو، ایلینوی بود نویسنده معروف سال بلو را ملاقات کرد و در همانجا بود که با نخستین همسرش مارگارت مارتینسون آشنا شد. با جداییشان در سال ۱۹۶۳ و مرگ مارتینسون در سال ۱۹۶۸ طی یک حادثه رانندگی یکی از نشانههای آشنا از داستانهای راث خارج شد. مارتینسون الهامبخش شخصیت زن در بسیاری از رمانهای راث بود مانند لوسی نلسون در رمان وقتی که او خوب بود یا مائورین تارنوپل در رمان زندگیام به عنوان یک مرد. پس از اتمام تحصیلات تا وقتی که اولین کتابش در سال ۱۹۵۹ منتشر شود راث به مدت دو سال در ارتش آمریکا خدمت کرد و پس از آن برای مجلات گوناگونی داستان کوتاه و نقد نوشت.فیلیپ راث در سال ۱۹۹۰ با کلر بلوم بازیگر انگلیسی ازدواج کرد که این رابطه در سال ۱۹۹۴ به جدایی انجامید. بعدها کلر بلوم روایت زندگی خود با راث را در کتاب ترک خانه عروسک نوشت و در سال ۱۹۹۶ منتشر کرد که جزییات روابط خصوصی آن دو را برملا میکند. راث هم در واکنش به این ماجرا سالها بعد رمانی نوشت به نام با یک کمونیست ازدواج کردم و در آن کلر بلوم را همسری توصیف کرد که زندگی شوهرش را با نوشتن کتاب خاطرات خود از بین برد. راث از سال ۱۹۷۵ عضو موسسه ملی هنر و ادبیات آمریکا بوده است. او همچنین تا سال ۱۹۸۹ به عنوان ویراستار آثار ادبی با انتشارات پنگوئن همکاری میکرد.
اما از سال ۱۹۹۲ وقت خود را فقط صرف نویسندگی کردهاست. او نخستین نویسنده زنده آمریکایی است که مجموعه آثارش از سوی کتابخانه آمریکا منتشر شدهاست.
«یکی مثل همه» کتابی از راس است که توسط نشر چشمه با ترجمه پیمان خاکسار منتشر شده است. فیلیپ راس چند روز پیش در ۸۵ سالگی درگذشت.
«آسانسور آنقدر پایین رفت تا اینکه درش به راهرویی بینهایت زشت و منزجرکننده باز شد که در انتهایش اتاق عمل قرار داشت، و دکتر اسمیت با روپوش جراحی و ماسک سفید در آن ایستاده بود و در آن لباس دیگر شباهتی به دکتر اسمیتی که قبلا دیده بود نداشت-میتوانست دکتر اسمیت نباشد، میتوانست کاملا آدم دیگری باشد، کسی که در خانوادهای مهاجر و فقیر به نام اسمولویتز بزرگ نشده بود، کسی که پدرش چیزی از او نمیدانست، کسی که هیچکس نمیشناختش، کسی که اتفاقی سر از اتاق عمل درآورده بود و یک چاقو به دست گرفته بود. در آن لحظه وحشتناکی که ماسک بیهوشی را نزدیک صورتش میآوردند، حاضر بود قسم بخورد که جراح، هر کس که بود، زیر لب گفت: «الان تبدیلت میکنم به یه دختر»»
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد