30 - 08 - 2017
با کودکان کار مهربانتر باشیم
شیدا ملکی- سن و سال پسربچه بیتعارف به ۱۲ سال هم نمیرسید. صورتش سبزه بود و شبیه بیشتر بچههای دستفروش، موهایش را از ته تراشیده بود. کیسه جنسهایی که میفروخت خیلی بزرگ نبود اما همان کیسه هم برای کودکی که مچ دستش باریکتر از هم سن و سالهای دیگرش خودنمایی میکند سنگین بود.
کتابچهای را بالای سرش گرفته بود و دربارهاش توضیح میداد. جنسش را خوب توصیف میکرد و این یعنی باهوش بود و سرزبان دار. رو کرد به سمت خانمی که پسربچهاش هم سن و سال او بود. به مادرش گفت: خانم از این کتابها برای پسرت بخر. خیلی خوبه. نگاه کن همه صفحههاشو میتونه با ماژیک نقاشی کنه. پاک میشه و دوباره هم نقاشی میکنه. پنج تومن پولی نیست که، الان شما اینو بگیر برای پسرت من کلی خوشحال میشم.
زن، بیتوجه به او به سمت دیگری نگاه میکرد و انگار که هیچ یک از حرفهایی که پسربچه میگفت را نمیشنید اما پسربچه دست فروش انگار که در دلش گفته بود باید به او بفروشد به پسرش گفت: به مامانت بگو بخره برات دیگه. تو بگی میخره. حتی منم یه کاری از مامانم میخواستم برام انجام میداد. نگاه نکن الان نیست من اومدم دستفروشی. اون وقتها که زنده بود با هم میومدیم. اون شال میفروخت، مراقب منم بود.
پسربچه دستفروش انگار که دوستی پیدا کرده بود تا سفره دلش را باز کند، میله مترو را گرفته بود و روی پایش چرخ میخورد و جملههایش را پشت هم میگفت. زن دیگری که نشسته بود با گوشه روسریاش چشمانش را پاک کرد و گفت: بمیرم براش بچه مادرش را از دست داده انگار. پول از کیفش بیرون آورد و یک کتاب وایت برد از پسر خرید. دستهایش را روی سر پسربچه کشید و او را بوسید و گفت: مادرت همیشه مراقبته عزیزم.
پسربچه دستفروش از قطار پیاده شد و این انگار باز شدن دفتری بود برای یافتن حقیقت و دروغ حرفهایش. یکی از مسافرها این دست رفتارها را تکراری و بیمعنی میدانست و با صدای بلند میگفت: اینها همشون باند و گروهن. اصلا اداشونه یه حرفی میزنن که آدم تحت تاثیر قرار بگیره و ازشون خرید کنه. چی فکر کردید، همین یه وجبی بعید نیست دزد هم باشه.
اما زنی که از پسر بچه دستفروش خرید کرده بود آرام نماند و این حرفها را بدبینی و نامهربانی میدانست. هنوز هم گوشه چشمش وقتی حرف میزد اشک جمع میشد و مدام اشکش را پاک میکرد.
دردهایی که بر چهره شهر نقش بستهاند به همین سادگی اما عمیق هستند. به راستی حقیقت را در کدام برداشت باید جستوجو کرد؟ برداشتی ساده و بیآلایش که انسانها چیزی نیستند مگر آنچه میگویند یا باید شبیه کارآگاههای پلیس جستوجو کرد و حقیقت را یافت. زندگی کودکان دستفروش، هر گوشه شهر که چشم میگردانیم جریان دارد. حقیقت یا دروغ بودن این نوع از زندگی به مقصدی جز فقر و آسیبهای عمیق زندگی آنها نمیرسد. حتی اگر شبیه آدم که حوا او را درگیر داستانی دردناک کرد، گاهی مثل آدم باید این آدمها را دوست داشت.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد