14 - 08 - 2017
پیادهرو یا اتاق سیگار!
شیدا ملکی- ترکیب دود غلیظ ماشینها و هرم گرمای ظهر مردادماه نفس را بند میآورد. خیابان کارگرجنوبی مثل همیشه شلوغ بود. جمعیت بیتوجه به بساط دستفروشهای پیادهرو و مردهای جوانی که کاغذ تست عطر پخش میکنند، از پیادهرو عبور میکند. مردان و زنان سیگارشان را در دست تکان میدهند و با سرعت حرکت میکنند. گذر کردن از پیادهرو یعنی کشیدن دود دوم سیگاریهایی که اتاق سیگار، کافه و خیابان برایشان تفاوتی ندارد.
«چرا از خونه بیرون اومدی. گرما و آلودگی بیشتر حالت رو بد میکنه عزیزدلم. اگر به خاطر بیمارستان نبود، از صبح اسیر نمیشدیم.»
وقتی ساعت مچیاش را نگاه میکرد، این جملهها را طوری میگفت انگار با فرزندش حرف میزد. کلافه بود. با خودش میگفت: یک روز شاید از گرما و دود این شهر خفه شدم. اصلا کاش زودتر خفه شوم از این دودها خلاص شوم. شال نخیاش را روی صورتش کشیده بود. دوباره و چندباره به نوزاد یکی دو ماههای که در آغوشش بود، نگاه میکرد و صورتش را فوت میکرد، شاید کمی هوای تازهتر استشمام کند.
۱۰ دقیقهای مانده بود به ساعت ۱۴٫ صف مسافرهای خیابان فلاح شلوغ بود. تاکسی اما پیدا نمیشد. مرد میانسال پیش از مادر و فرزندش در صف بود. پاکت سیگارش را از جیب خارج کرد و بیمحابا سیگارش را روشن کرد. دود غلیظ سیگار را از دهانش بیرون میداد. دستش را به کمر زده بود و دستی که سیگار را نگه داشته بود، در هوا میچرخاند.
زن سعی میکرد خود را از دود سیگار خلاص کند اما جابهجایی در همان یک متر جا هیچ فایدهای نداشت. به آرامی به مرد گفت: «لطفا در صف سیگار نکشید.»
مرد سیگارش را دوباره محکمتر از قبل پک زد و به زن گفت: به شما مربوط نیست. زن به گفتوگو با مرد ادامه نداد. فرزندش را محکم در آغوش گرفت و سعی کرد با شال صورت فرزندش را محافظت کند. مرد جوان دیگری که پشت سر زن در صف تاکسی منتظر بود، از صف خارج شد و روبهروی مرد ایستاد. «این خانم از شما خواهش کرد که سیگار نکشید. فکر نمیکنید دود سیگار این نوزاد و مادرش را خیلی آزار میدهد. میتوانید خارج از صف سیگار بکشید.»
مرد سیگاری اجازه نداد حرف مرد جوان تمام شود. بلند داد زد: خارج از صف منتظر باشم که وقتی تاکسی رسید، شما قبل از من سوار شوید. شما با خودتان چه فکر میکنید؟!
«آقای محترم، سوءتفاهم برایتان ایجاد شده. چرا با سیگار کشیدنتان دیگران را آزار میدهید؟ هوا به اندازه کافی آلوده هست.»
عصبانیت مرد سیگاری مشهود بود. سیگارش تمام شد و فیلتر را پرت کرد روی زمین. کشیدهای به صورت مرد جوان زد و فریاد زد: «یاد بگیر حرف اضافه نزنی. به تو ربطی نداره که من سیگار میکشم بچهجون.»
جمعیتی که در صف تاکسی ایستاده بود هیچ واکنشی برای دفاع از حرف بحق مرد جوان نشان نداد. یک نفر اما از بین جمعیت فریاد زد و به مرد جوان گفت: «اصلا نسل شما ادب نداره، نمی فهمید به کار بزرگترتون نباید دخالت کنید. همه شما یک مشت… هستید.»
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد