29 - 06 - 2017
ما در خانه خودمان غریبهایم
مهام میقانی- صبح از ترس اینکه ساعت زنگ نزند، ۱۱ دقیقه زودتر از زمانی که با خودم قرار گذاشته بودم، بیدار میشوم. خواسته بودم مادرم پیراهن مشکیام را بشوید و اتو کند. میدانم مثل همیشه تقاضایم را به بهترین شکلی که از دستش ساخته است، اجرا کرده اما الان در این صبح آفتابی روز عید فطر با این پرندههای شادمانِ گنگ و کارگرهایی که به طرز عجیبی حتی در روز مهمترین عید مسلمین تمام در و دیوار خانههای قدیمی دور تا دورم را کلنگ میزنند این فاصله ۶۷۱ متری را تا خانه مادرم نمیتوانم بروم. عرق کردهام. روی گردنم پر از دانههای قرمز شده؛ ریش و مویم طوری به یک طرف کشیده شده که انگار فرشته مرگ وقتی خواب بودم، قصد نوازشم را داشته اما چون زمان نوازش او هنوز برایم فرانرسیده، درست به محض اینکه دستش را روی صورتم گذاشته، کسی با خشم او را به طرف آسمانها کشیده. گرچه این تصور خزعبل تنها حاصل یک ساعت خوابیدن روی بالشم است اما ازش خوشم میآید و آرزو میکنم ایکاش میشد خودم را مرتب نکنم و همینطور با مو و ریش یکطرفه بروم. خیلی زشت است که در مراسم ترحیم نویسندهای که تازه همین دیشب یکی از کتابهایش را خریدم، سیاه نپوشم؟ بالاخره راضی میشوم به طرف خانه مادرم بروم. پیراهن سیاهم را آخرین بار سی و یکم مردادماه در روز خاکسپاری عمویم که شب قبل تصمیم گرفته بود جان خودش را بگیرد، پوشیده بودم.
در راه هیچ چیز مثل یک روز تعطیل عادی نیست. از روی گوگلمَپ میبینم که خانه ما تا محل نماز عید فطر دو کیلومتر و ۳۸۰ متر فاصله دارد اما در کوچه و خیابانمان کیپ تا کیپ ماشین پارک شده و مردم به طرف محل برگزاری نماز حرکت میکنند. تاکسی گیرم نمیآید؛ از تنها راننده خط سیدخندان- آریاشهر که در ماشینش خوابیده، میخواهم مرا به خانه هنرمندان ببرد. وقتی توی ماشینش مینشینم، میگوید: «سیاه پوشیدید حاجآقا روز عید!» او را سالهاست که زیرپل میبینم اما هیچ وقت سوار ماشینش نمیشوم چون هیچوقت حوالی آریاشهر کاری ندارم. به او میگویم که به مراسم خاکسپاری نویسندهای میروم که جز ۵۰ صفحه از آغاز آخرین رمانش چیز دیگری ازش نخواندهام. میگویم حدود پنجاه و سه سال داشته و از چند نفری شنیده بودم نویسنده خوبی است گرچه معدود افرادی هم گفته بودند اصلا نویسنده خوبی نیست اما آنچه دیشب ازش خواندم، نشانم داد که واقعا نویسنده خوبی بوده یا داشته نویسنده خوبی میشده. راننده میگوید: «خدا بیامرزدش. پس رفیقت نبوده نه؟» میگویم: «نه. هیچوقت حتی ندیده بودمش.» راننده میگوید: «کار درستی میکنید میرید برای خاکسپاری. قبل عید هم یکی از رانندههای خط آریاشهر رسالت مُرد. ۴۰ سالش هم نشده بود. میگفتن زنش ولش کرده بوده. منم با بچهها رفتم بهشت زهرا با اینکه هیچوقت باهاش یک کلمه هم حرف نزده بودم.»
ساعت هشت و نیم میرسم به خانه هنرمندان. فقط یک دختر جوان عکاس روی یکی از صندلیها نشسته. هوا با پیراهن سیاه به نظرم گرمتر میآید. با خودم فکر میکنم شاید تا برسم خانه ریشم را بزنم که یک نفر بهم سلام میکند. من او را نمیشناسم. پیرمرد خوشچهرهای است. انگار نیما علاوه بر اینکه زنده شده، کمی چاق شده و انحنای دماغش را عمل کرده. از من میپرسد که متوفی را از نزدیک میشناختهام یا نه. برای او فندک میزنم و میگویم: «نه. هیچوقت حتی ندیده بودمش.» میگوید: «من یک بار در یک جلسه داستانخوانی یه داستان ازش شنیده بودم. یه هفت هشت سالی از شما بزرگتر بود. گفتم شاید با هم دمخور بودین.» وقتی به او میگویم من سی و دو سالم است تعجبش را به شکل پدرانهای مخفی میکند؛ میگوید: «منم از سی و سه چهار سالگی سفید کردم.» از او خوشم میآید. وقتی میگوید: «طفلک تازه داشت یه کم معروف میشد» احساس میکنم دارم یکی از بهترین سیگارهای مشترک زندگیام را میکشم. میگوید: «البته اینکه میگم معروف حتما منظورم رو میفهمید نه؟» میگویم: «بله. متوجهام.» و حرفش را ادامه میدهد: «والا ما که توی خونههای خودمون هم غریبهایم.»
دوست دارم بازهم با او حرف بزنم اما از دور رفقایش را میبیند و برای آنها دست تکان میدهد. وقتی سیگارش را خاموش میکند میگوید شاعر است؛ چهار پنج کتاب شعر چاپ کرده که اولیاش مال سی و سه سال پیش یک سال قبل از اینکه من به دنیا بیایم است. اسمش را نمیگوید من هم رویم نمیشود اسمش را بپرسم چون فکر میکنم قاعدتا باید او را میشناختم.
وقتی او میرود یک منتقد ادبی را که اهل شیراز است میبینم. همیشه او را در اینترنت دیده بودم و از نقدهایش خوشم میآید. با اینکه بارها تجربه کردهام اما نمیدانم چرا به این نکته عادت نمیکنم که اغلب ما کوتاهقدتر از آن چیزی هستیم که در صفحههای اینستاگرام یا فیسبوکمان به نظر میرسیم. مرد سالخورده لاغری همراه اوست که میگوید از قدیمیترین دوستهای نویسندهای است که برای خاکسپاریاش به اینجا آمدهایم. وقتی خوش و بشم با آنها تمام میشود سرم را میچرخانم و میبینم حدود ۱۵۰ آدم در حیاط روبهروی خانه هنرمندان جمع شدهاند. نفس مرگ همه را مهربان کرده. حتی چند آشتیکنان توام با بغض و گریه را در میان جمعیت تشخیص میدهم و خودم با یک نفر که نمیخواهم سر به تنش باشد به گرمی احوالپرسی میکنم و حتی دودستی با او دست میدهم. یکی از دوستهایم را میبینم که نزدیک به یک سال باهام قهر بود. به او میگویم: «پس خدا رو شکر من هم بمیرم جنازهام را میآورند خانه هنرمندان و در قطعه نامآوران خاکم میکنند چون تعداد کتابهای چاپشده مرحوم به اندازه من است.» به او نمیگویم که از بچگی یکی از آرزوهایم شرکت کردن در مراسم ترحیم خودم بوده است چون دوست دارم ببینم آدمها چه کار خواهند کرد و دربارهام چه میگویند. میگوید: «کورش به اندازه کتابهای چاپشدهاش کتاب چاپنشده داشت. شاید این مردم بیشتر برای اون کتابهایی که هیچوقت نخوندن اومده باشن، پس تو دلت رو صابون نزن.» میخندم. میپرسد: «تو با کورش آشنا بودی؟» جواب میدهم: «نه. هیچ وقت حتی ندیده بودمش.» میخواهم از او بپرسم هنوز قطعههای ادبی کف دستیات را چاپ نکردهای؟ اما میگویم: «هنوز از داستانهای کوتاهت یه مجموعه درنیاوردی؟» میگوید: «نه. اگر این کار رو هم بکنم مجوز نمیگیرن.» دوست دارم بگویم تو هم این «مجوز» را کردهای سپر بلای بیعرضگیهایت. اما میگویم: «حالا شاید بهت دادن؛ از کجا مطمئنی؟» چند نفر دیگر به ما میپیوندند. در دانشگاه با شاعری همکلاسم که چند روزی حواسم پرت شده بود جواب پیامهایش را بدهم. با من دعوا میکند. درست وقتی احساس میکنم که یواشیواش دارم خسته میشوم مراسم شروع میشود. همه ساکت میشوند. ساعت ده و چهل دقیقه است. نگاهی به اطراف میاندازم و با خودم میگویم همه داستاننویس یا رماننویس هستند. درست است من همه را نمیشناسم اما حتی یک هنرمند از صنفهای دیگر اینجا نیست چه برسد به مسوولان و مردم عادی. آقای دولتآبادی با کت آبیاش پشت تریبون میایستد. هیچکدام ما نمیدانیم در همین لحظات در مقدمه نماز روز عید یک نفر از طرفداران همانهایی که هشت سال اغلب کتابهای این جمعیت را خطرناک دانستند، دارد شعری علیه یکی از آدمهایی که در صف اول نماز ایستاده میخواند چون کسی شعر او را پیش از قرائت برای دادن مجوز یا ندادن آن بازخوانی نکرده. آقای دولتآبادی میگوید که متوفی را درست نمیشناخته است اما از اینکه ادبیات نهچندان ثروتمند امروز یکی از نویسندههای خوبش را از دست داده، غمگین است. او نویسندهها را به مقاومت دعوت میکند. از همه میخواهد قدرتمند باشند و زندگی را تاب آورند و به نوشتن ادامه دهند. کسی برای سخنرانان دست نمیزند. بیرون حیاط، چند نفر جلوی در یک خانه جمع شدهاند و قیافه برخی از ما را مسخره میکنند و با خود میخندند. یک منتقد ادبی قدیمی که یکی از محبوبترین چهرههای اغلب ماست، میخواهد چند کلمه حرف بزند. میگوید ما توی صف مرگ ایستادهایم و تنها امید او دیدن رشد نویسندههای جوان است. اما همینجا گریهاش میگیرد و دیگر نمیتواند به حرفش ادامه دهد. وقتی نماز عید شروع میشود نعشکش به خانه هنرمندان میرسد. نویسنده فقید را در کوچه روبهروی خانه هنرمندان راهی ماشین استیشن سفیدی میکنند که منتظر اوست. من حوصلهام سر رفته و تصمیم میگیرم بروم. تنها امیدم این است که این جمعیت را یک بار دیگر در یک خاکسپاری دیگر نخواهم دید؛ کمتر از دو هفته دیگر اولین جلسه اتحادیه داستاننویسان تهران به پیشنهاد همان دولتی برگزار خواهد شد که علیهاش در روز اتحاد مسلمین شعر میخوانند و آن را در تلویزیونی پخش میکنند که خبر مردن نویسندهها را شایسته روایت نمیداند.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد