1 - 12 - 2022
رفتند و مرا تنها گذاشتند
عزتالله انتظامی، بازیگر سینما و تئاتر ایران که هفته گذشته در زمان ثبتنام اسفندیار رحیممشایی به عنوان کاندیدای ریاستجمهوری به وزارت کشور رفته بود با انتشار یادداشتی درباره نحوه حضور خود در وزارت کشور توضیحاتی ارایه کرد. متن توضیحات عزتالله انتظامی که در اختیار رسانهها قرار گرفته است به این شرح است:
«پروردگارا کمک کن بتوانم حرف دلم را بزنم... برای مردم سرزمینم...
من عزتالله انتظامی هستم
شنبه ۲۱ ادریبهشتماه ۱۳۹۲ ساعت ۳ بعدازظهر بود که از دفتر ریاستجمهوری به من اطلاع دادند «آماده باشید ماشین میآید دنبالتان». خوشحال شدم. ماهها برای ثبت بنیاد دویده بودم. چند روز قبل از مراسمِ اعطای نشانِ درجه یک هنری در بهمنماه ۱۳۹۱ (که به علت بیماری نتوانستم در مراسم شرکت کنم) ما چند هنرمند منتخب را به دفتر ریاستجمهوری دعوت کردند تا از مزایای مادی و معنوی این نشان باخبرمان کنند، آنجا درخواست بنیاد فرهنگی و هنری را مطرح کردم چند روز بعد آقای رییسجمهور نامه فوری زدند به وزرای مربوطه فرهنگ و ارشاد و کار... مدتی گذشت... نتیجهای حاصل نشد، ناچار فکر کردم دست به دامن آقای مهندس مشایی شوم، هفته قبل به ایشان پیغام داده بودم که واجبالعرضم و برای مذاکرات باید خدمت برسم. فورا لباس پوشیدم چیزی نگذشته بود که خبر دادند ماشین آمده با سرعت رفتم پایین. شخصی که در مسیر مرتب با بیسیم صحبت میکرد به کسی که آن طرف خط بود، گفت «بله ایشان آمدند.» حرکت کردیم. راننده چراغِ گردانِ قرمز رنگ را بالای ماشین قرار داد، با سرعت خیابانها را طی میکرد و شخص بیسیم به دست هم مرتب خبر میداد که ما کجا هستیم و کی میرسیم. من جلوی ماشین پهلوی راننده نشسته بودم. مردم با حیرت نگاهم میکردند که مرا با این ماشین و با این سرعت کجا میبرند! نزدیک کاخ ریاستجمهوری با بیسیم شماره، رنگِ ماشین و اسم سرنشینان را گفتند تا برای ورود هماهنگ شود.
دستور دادند از درب خیابان ولیعصر داخل شویم. به جلوی ساختمان رسیدیم، محوطه پر از مردهای پیر و جوان و پلیس بود. مرا پیاده و بلافاصله سوار ماشین دیگری کردند. مدارک و اسناد موزه قیطریه و بنیاد را با خودم برده بودم، حتی برای آقای بیسیم به دست هم مطالب خودم را تعریف کردم. خیلی با محبت گفت «چیزی نیست. انشاءالله همین امروز تمام میشود.» ناگهان آقای مشایی سمت ماشین ما آمد، شیشه ماشین را پایین کشیدم و گفتم مختصرعرضی دارم که به کمک شما احتیاج است. گفت با ما بیایید همین امروز انجام میدهم. آقای مشایی سوار ماشینِ بزرگِ سفید رنگی شد و ما بلافاصله پشت سر او حرکت کردیم. بالاخره بنیاد داشت ثبت میشد... دوندگیهایم به نتیجه میرسید و نگرانیهایم رفع میشد... «بنیاد فرهنگی و هنری عزتالله انتظامی»... ناگهان دیدم میدان فاطمی هستم... گلدستههای مسجد نور... ماشین با سرعت جلوی یک درب آهنین ایستاد. تازه فهمیدم اینجا وزارت کشور است! همه جا پر از پلیس بود. ماشین آقای مشایی جلوتر رفت، به محوطه که رسیدیم من را از راهروهای طولانی بردند... به جایی رسیدیم که مملو از جمعیت بود. آقای رییسجمهور و مشایی و عدهای دیگر، همه آنجا بودند. مرد جوانی آمد و مرا همراه خودش باز به راهروهای تودرتوی دیگری برد، واقعا خسته شده بودم... مجبور بودم با عصا پا به پای او راه بروم. به سالن بزرگی رسیدیم آنجا یک صندلی سه نفره فلزی آبی رنگ دیدم خودم را به آن رساندم و روی صندلی وسط نشستم. مردِ جوانِ همراهم گفت باید برویم جلوتر. گفتم نمیتوانم از اینجا تکان بخورم، به هرحال او رفت و مرا تنها گذاشت. نمیدانستم آنجا چه خبر است فقط پر از سروصدا و آدمهای جورواجور بود... کمی گذشت... درب سالن ناگهان باز شد و جمعیت حمله کرد داخل. صندلی که من روی آن نشسته بودم یک وری شد و به زمین افتادم. فقط سعی میکردم به زحمت پاهای جراحی شدهام را حفظ کنم که لگد نخورند و زیر دست و پا له نشوم. با داد و فریاد من بالاخره دو سه نفر به دادم رسیدند، صندلی را درست کردند و من را روی آن نشاندند. جمعیت به داخل سالن هجوم برد، حیران مانده بودم چه کار کنم؟ ناگهان دیدم آقای مشایی و آقای رییسجمهور و چند نفر دیگر که همراه آنها بودند از روبهرو به طرف من میآیند. آقای مشایی طرف چپ من و آقای رییسجمهور طرف راست من نشستند. ناگهان اطرافمان پر شد از دوربینهای عکاسی. آقای مشایی گفت «چی شده؟ یه خرده شاد باشین!» من حرفی نداشتم که بزنم. عکاسها تند و تند عکس میگرفتند. عکسشان را که گرفتند محل را ترک کردند و من باز همان جا بهت زده وسط آن صندلی سه نفره تنها ماندم. مرد جوان که آمد مرا ببرد خانه گفتم چه شد؟ گفت «امروز که دیگه نمیشه بعدا انشاالله اوراق براتون میاریم…»
مردم سرزمینم!
من برای شما همیشه همان عزتم، همانی که از ۱۳ سالگی در تماشاخانههای لالهزار با تشویقهای شما بزرگ شدهام... همانی که همراه شما با دردهای ایران بسیار گریستهام و با شادیهایش لبخندها زدهام... برای شما من همیشه همان عزتم... بچهای از سنگلج... بنیاد فرهنگی و هنری یادگاری است از من برای جوانان و مردم سرزمینم... آرزومندم این میراث ماندگار را همراه شما بنا کنم...
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد