20 - 05 - 2020
آلزایمر شیرین
محمد جوادیفر- وارد بیمارستان که میشوم بوی تند الکل و مواد ضدعفونی وارد دماغم میشود. آدمهای خسته و گاه کلافه روی صندلیهای استیل نشستهاند. برخیها که از شهرستان آمدهاند نزدیک در ورودی قالیچهای پهن کرده و دراز کشیدهاند. وارد اتاقی که پدرم در آن بستری است میشوم. پیرمردی که تخت بغلدستی است درست وسط پتو و ملافههای سفید نشسته است. همراهش هنوز نیامده، با وجود آنکه در این یک هفته هر شب من را دیده ولی نزدیکش که میشوم نمیشناسد. از اینکه باز مثل هر شب مثل غریبهها با من رفتار میکرد تعجب نکردم. او سالهاست که همه را از صفحه ذهنش پاک کرده است. آلزایمر لعنتی سلولهای مغزش را از کار انداخته، فقط گاهی اسم زنی را صدا میزند و گاهی زیر لب اسم ننه را بر زبان میآورد. دیروز از نوهاش که سوال میکردم با بیحوصلگی و تا حدودی عصبانی پاسخم را داد. از بیماری و علتش سوال کردم، پرسیدم لیلا کیست و چرا پدربزرگش فقط او را صدا میزند؟
فهمیدم لیلایی که پیرمرد همانند ذکر تکرار میکند همسرش بوده که سالها قبل از دنیا رفته است. او حالا فقط دو نفر را میشناخت که هر دو هم دیگر در این دنیا نبودند. مادرش و همسرش. آدمهایی که معلوم بود پیرمرد چقدر آنها را دوست داشته که حالا حتی در این شرایط که آدمهای زنده اطرافش را نمیشناخت باز هم آنها در ذهن و خاطرش مانده بودند.
داروهای مسکن داشت تاثیر خود را بر چشمهای سرخ پیرمرد میگذاشت. همان طور نشسته وسط تخت خوابیده بود که نوهاش از راه رسید. هنوز از راه نرسیده وسط صندلی مخصوص همراه فرو رفت و شروع به تایپ و کار کردن با موبایلش کرد. شاید حالا میتوانستم حال پیرمرد و علت بیماریاش را بهتر بفهمم. انگار او آلزایمر را انتخاب کرده بود تا فقط در دنیای دلخواه خودش زندگی کند. آنجا که دیگر آدمهای اطرافش را نشناسد. دنیایی که او میشناخت به وسعت و جمعیت سه نفر بود. او، لیلا و ننه.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد